«اگر سرنوشت ما نابودی است، باید خود آن را رقم بزنیم» آبراهام لینکون
در سال ۱۸۳۸، آبراهام لینکلن سخنرانیای خطاب به Young Men’s Lyceum، در اسپرینگفنید و ایلینویز ایراد کرد. موضوع سخنرانی وی، بحث شهروندی و حفظ بنیادهای سیاسی آمریکا بود.
پشت پردۀ این خطابه تهدیدی بود که در برابر آن، بنیادها از سوی دیو بردهداری وجود داشت. لینکلن هشدار داد که بزرگترین تهدید نسبت به این کشور، از درون است. همچنین اظهار داشت که همۀ ارتشهای دنیا نمیتوانند ما را شکست دهند، اما بااینحال، ما میتوانیم «با خودکشی بمیریم». امروزه، وقتی به اطراف خود نگاه میکنیم، سیاست ما در حال فلج کردن کشور است. در جایی که اعتماد لازم است، شک و تردید یا بیاحترامی را به کار میگیریم و حکم عصبیت و انزوا را بر خود و دیگران اعمال مینماییم. ما مخالفان خود را با زبانی آزار میدهیم که مانع از مصالحه است. ما احتمال نمیدهیم که ممکن است، حق با کسی باشد که با او موافق نیستیم. ما دربارۀ آن چیزی صحبت میکنیم که ما را از هم جدا میکند و بهندرت، از چیزی که ما را متحد میکند، استقبال میکنیم. در همین حال، فهرست مسائل ضروری ملی همچنان طولانیتر میشود، بدون آنکه به آن بپردازیم و البته در شرایط کنونی، امکان پرداختن به این فهرست وجود ندارد.
دیدگاههای مخالف و اعلام نارضایتی اجتنابناپذیر است و مشکل هم این نیست. یک سال پیش، من از بهترین شغل دنیا بهعنوان وزیر دفاع، به دلیل وجود موضوعی بنیادین، کنارهگیری کردم که علت آن، اختلافات عمدۀ راهبردی با هیئت دولت بود و دلایل خود را در نامهای بیان کردم تا جای هیچ تردیدی باقی نماند. وجود اختلافات جدی میان افراد خطرناک نیست. خطر، در نحوۀ ابراز اختلاف است؛ در شوریدگی، تحقیر و ناامیدی اضطرابآور.
- عیبجویی، بزدلی است؛ و وقتی عیبجویی جامعهای را فراگیرد، فرساینده است، همانطور که بخش بزرگی از جامعۀ ما را فراگرفته است.
آیا از پیامدهای شکاف ملی و عدم اتحاد آگاه هستیم؟ آیا میخواهیم چنین کشوری را به فرزندان خود تحویل دهیم؟ آیا اصولی را که شهروندان این دموکراسی با آنها زندگی میکنند، ما به آنان آموختهایم؟ آیا حتی خودمان هم، این اصول را به یاد میآوریم؟
آن چیزی که به نظر میرسد فراموش کردهایم، اینجا است: آمریکا یک کار تمامشده یا پروژۀ شکستخورده نیست، بلکه تجربهای است مداوم؛ و در برنامهریزی، تجربهای است که هرگز تمام نخواهد شد. اگر بخشی از این ماشین از کار بیفتد، مسئولیت شهروندان، تعمیر این ماشین است، نه دور انداختن آن. «بنیانگذاران آمریکا» با ارزیابی ذات انسان بدون دخالت دادن احساسات خود، یک نظام قانون اساسی ایجاد کردند که آنقدر قوی بود که توانست در برابر فشارهای بزرگ، مقاومت کند و بااینحال، توان اصلاحات عمیق را داشت تا با بیعدالتی مبارزه کند (سیزدهمین اصلاحیه که بردهداری را ملغی کرد. نوزدهمین اصلاحیه که به زنان، حق رأی داد). میزان موفقیت بنیانگذاران آمریکا، بیسابقه بود؛ بهاستثنای بستههای کوچک در اینجا و آنجا، یک نظام دموکراتیک مانند نظام ما، قبل از این هرگز امتحان نشده است؛ بنیانگذاران آمریکا این نظام را برای کشوری به کار بردند که خیلی زود، یک قاره را دربر گرفت. وقتی من مشقتهای نظام پادشاهی انگلستان را در نظر میآورم -که فاقد یک قانون اساسی مکتوب است- به ظرفیت ماندگار اسناد خودمان فکر میکنم. درس ما این نیست که میتوانیم با آرامش تکیه بزنیم، بلکه درس ما این است که باید به اجرای این تجربه ادامه دهیم.
کاستیها بخشی از شرایط انسان است. از طرفی، این خبر خوبی است؛ ناکامل بودن ما میتواند، ما را در فروتنی، واقعگرائی، صبر، تحمل و اراده، به هم نزدیک کند. خردمندی در انحصار هیچکس نیست و هیچکس هم بدون اشتباه نیست. همۀ مردم میتوانند دیدگاههای همدیگر را درک کنند. فضیلت بنیادین دموکراسی، اعتماد است، نه اعتماد بهدرستی کار یا دیدگاه خود، بلکه اعتماد به ظرفیت ارادۀ جمعی برای پیش بردن خودمان. این نوع اعتماد، در حال از بین رفتن است. حدود دوسوم آمریکائیان، در نظرسنجی اخیر «مرکز تحقیقات پیو»، معتقد بودند که اعتماد در حال از بین رفتن است؛ از بین رفتن اعتماد به دولت و به همدیگر، در حال کاستن از توان ما برای رویارویی با مسائل کشور است. بااینحال، اعتماد از میان نرفته است. آنطور که من بدون واسطه در مناطقی مانند فلوجه، قندهار، فورت براگ و کورونادو دیدهام، اعتماد، نیروهای نظامی را باهم متحد نگه میدارد.
بر اساس تجربۀ شخصی من، اعتماد میان بسیاری از اعضای «کمیتۀ اطلاعاتی» در مجلس سنا و اعضای «کمیتههای خدمات نیروهای مسلح»، هر دو مجلس در کپیتول هیل وجود دارد که در این محیط مسموم، قابلتوجه است. اعتماد، سیستم آب و هوائی نیست که بر روی آن کنترل نداشته باشیم. اعتماد، تصمیم گرفتن در امور کشور است که هریک از ما، توان انجام آن را دارایم. اعتمادسازی به معنای گوش دادن به دیگران است نه ساکت کردن آنها. بهعلاوه، اعتماد به معنای جستجوی روش درست برای تعریف مسئلهای فرضی است؛ یعنی پرسیدن راههای درست برای فهرست کردن مخالفان، نه تحریک کردن آنها. نکته معروفی وجود دارد که به انیشتین نسبت داده میشود: «اگر من یک ساعت وقت برای حل مسئلهای داشته باشم، ۵۵ دقیقۀ آن را صرف فکر کردن به مسئله میکنم و ۵ دقیقه هم صرف فکر کردن به راهحلها.» ما در اغلب موارد، چالشهای بزرگ ملی خود، مانند تغییرات اقلیمی، مهاجرت، مراقبتهای بهداشتی و سلاحها را بهگونهای تعریف میکنیم که تقسیم آنها به اردوگاههای جنگی را تضمین میکند. بهجای این کار باید از یکدیگر بپرسیم، چه چیزی میتواند «بهتر» به نظر برسد؟
عمل عاقلانه به معنای عملی است دارای افق زمانی که مربوط به ماه و سال نیست، بلکه مربوط به نسلها است. تفکر کوتاهمدت به سمت خودخواهی گرایش دارد: حالا که میتوانم، بهتر است خودم بگیرم! تفکر بلندمدت، ناظر به مطلوبهای برتر است. در استعارۀ توماس جفرسون، «حق استفاده از عین و مشاهدات»، یعنی مسئولیت حفظ خاک سطحی حاصلخیز از صاحب زمین به صاحب بعدی زمین؛ تجسم تعهد به رفاقت، معاونت و انصاف، میان نسلها است. بنیانگذاران ما طی قرنها فکر کردهاند. چنین تفکری تمایلات کوتهبینانه (مانند انتقال فشار عظیم دیون ملی بر نوادگان ما) را ترغیب نمیکند، بلکه مدیریت مؤثر، مسائل قابل تعامل را تشویق مینماید. این امر، ما را بر آن میدارد تا از رشد آهستۀ پیشرفتهای کوچک قوت قلب بگیریم؛ رشد آهستهای که راههای پیموده، مدارس عمومی و برقرسانی را در اختیار ما قرارداد. به یاد دارم در ایالت واشنگتن، پسربچهای بودم و وقتی پلها جای کشتیهای مسافربری و باربری را روی رودخانۀ کلمبیا گرفتند، حس نگرانی داشتم. پدربزرگم را به یاد میآورم که به خطوط برق جدیدی که به بخش روستایی ایالت ما کشیده میشد، اشاره میکرد. اغلب به تاریخ طولانی کنترل تسلیحات هستهای فکر میکنم. مشارکت دیپلماتیک مداوم با مسکو در طول ۵ دهه -که تا همین اواخر ادامه داشت- درنهایت، کاهش نزدیک به سهچهارم زرادخانههای هستهای و امنیت بیشتر برای ما به ارمغان آورد. در این امر، نسخهای غیرقابل پنهانسازی وجود دارد که هم برای اعضای کنگره به کار میرود و هم برای فعالان اجتماعی؛ یک هدف راهبردی تعیین کنید و به آن پایبند باشید. وزیر امور خارجۀ قبلی، جورج شولتز، با استفاده از استعارۀ جفرسونی، این تلاش را به باغبانی کردن تشبیه کرد؛ یعنی، فرایند مداوم و بیپایان شخم زدن، کاشتن و برداشتن علفهای هرز.
- عیبجویی بزدلی است
همۀ ما افراد عیبجو را میشناسیم. هرازگاهی، همۀ ما در دام عیبجویی میافتیم؛ اما وقتی عیبجویی جامعهای را فراگیرد، حالت فرسایشی پیدا میکند، همانطور که از زمانهای دور روسیه را فراگرفته و بخش بزرگی از جامعۀ ما را نیز در برگرفته است. عیبجویی، بیاعتمادی به واقعیت را تقویت میکند که این، چیزی کمتر از تسلیم شدن نیست. عیبجویی این بدگمانی را به وجود میآورد که نیروهای اهریمنی پنهان در کار هستند، حس قربانی شدن را در وجودمان ماندگار میکند و ممکن است، بهظاهر لذتبخش باشد، اما هیچ مشکلی را حل نمیکند.
- رهبری به معنای شخصی سوار بر اسب سفید نیست
اگر فکر کنیم یک نفر وجود دارد که همۀ جوابها را میداند، خود را گولزدهایم. رهبری در یک دموکراسی، امری آهسته، بیسروصدا، دیپلماتیک، دانشگاهی و اغلب کسالتبار است. من این ویژگیها را اغلب در وجود ژنرال کالین پاول، تداعی میکنم که یک مشاور باتجربۀ شخصی بود و اعتقاد داشت، رهبری کردن به معنای خدمت کردن نیز است. دوایت آیزنهاور، یادآوری کرده است، رهبر کسی نیست که با صدای بلند حرف بزند و بگوید، «برخیزید» یا «بنشینید». وی میگوید، رهبری «هنر وادار کردن شخص دیگری به انجام کاری است که میخواهید، انجام شود، زیرا خود او میخواهد که انجام دهد.» و این، یک خیابان دوطرفه است. همانطور که آیزنهاور گفته، چیزی که هر رهبری به آن نیاز دارد، «الهامی است که از مردم تحت رهبری خود میگیرد.»
- رسیدن به نتایج در سطح ملی به معنای مشارکت در سطح محلی است.
معیار چالشهای کشور، میتواند آنقدر وسیع به نظر رسد که تنها راهحلهای بزرگ، امید به حل آنها را امکانپذیر میسازد. از انفرادی و دونفره رد میشویم، به امید آنکه یک مشتزن قهار خواهد آمد و از موانع خواهد گذشت. این امر از دو جنبه اشتباه است: اول، کاهش سریع مشارکت دموکراتیک، خود یکی از چالشهای اصلی ما بوده که بازتابدهندۀ از دست رفتن اعتقاد به این است که حکومت، در دستان ما قرار دارد. تنها مشارکت میتواند، مسئلۀ مشارکت را حل کند. دوم: تأثیر مشارکت، بسیار اندک است. رزا پارکس (یک زن سیاهپوست و از فعالان حقوق جنبش مدنی آمریکا)، کار خود را با اشغال «جیم کرو» شروع نکرد؛ او کار خود را با گرفتن یک صندلی در یک اتوبوس محلی آغاز کرد. تلاشهای ملی برای محیطزیست، مراقبتهای بهداشتی، بزرگراهها، حداقل دستمزد، ایمنی در محل کار، همگی در آغاز از این یا آن ایالت شروعشدهاند؛ و واشنگتن نیز، بههیچوجه هممعنا با تمام آمریکا نیست. زندگی اجتماعی در سطح محلی ادامه دارد، نهتنها از طریق دولت، بلکه از طریق انجمنهای مدنی کافی که به مشارکت معمولی مردم وابسته هستند. رئیسجمهور، آشکارا دارای یک کرسی خطابه برای لافزنی است، اما انگیزههای تغییر، اغلب موارد از سوی افرادی است که پای کرسی خطابه نشستهاند.
- «پیوندهای عاطفی» که لینکلن از آنها صحبت کرده است، بسیار مهم هستند.
شاید این یکی از نتایج جانبی موفقیت ما بهعنوان یک ملت است که آمریکاییها آنچه را ما بهصورت مشترک داریم، چیزی بدیهی میدانند؛ آزادیهایی که از آن برخورداریم، سنتهایی که آنها را گرامی میداریم، حس طنز بدون قاعده و قانونی که داریم. ما بیش از هر زمان دیگری در لحظات بحران، به همدیگر نیاز داریم و ازنظر تاریخی در این لحظات، در کنار هم هستیم؛ بعد از حادثۀ پرل هاربر و بعد از یازدهم سپتامبر. اثرات معکوس رکود اقتصادی و جنگ جهانی، تبدیل به یک بوتۀ آزمایش برای یک نسل از زنان و مردان شد که به مدت نیمقرن، دنیایی باثبات و بادوام را خلق کردند. امروزه ما در حال کنار آمدن با پیامدهای غفلتهایی که بهمرورزمان جمع شدهاند و تشدید جنگافزارهای قبیلهای هستیم، نه یک هجوم ناگهانی؛ اما باوجوداین، با یک بحران روبرو هستیم و مطمئنترین راه به سمت فاجعه، تشدید این پیوندهای عاطفی است.
- بنیادهای اصلی ما دارای ارزش هستند، حتی اگر همۀ آنها دارای اشکال باشند.
ما در دورهای ضد بنیادین زندگی میکنیم که مقدار مطلوبیت برای همۀ بنیادها، بهجز نیروهای نظامی اندک و در حال کاهش است (جان مککین زمانی به من گفت: تنها افرادی که اعضای خانواده و کارمندان حقوقبگیر کنگره هستند، کنگره را دوست دارند. همسرش، سیندی، رو به او کرد و به شوخی گفت: «روی اعضای خانواده حساب نکن!»). بنیادها با تمام نقایصی که دارند، بهترین راه برای انتقال آن چیزی که در گذر زمان خوب است، هستند. تمدن، از آنچه ممکن است یک نفر فکر کند، شکنندهتر است؛ در طول کارم در نیروهای نظامی، مشاهده کردم که در مقابل چشمانم، نابود شده است. ما باید بنیادها را بهتر و قویتر کنیم نه اینکه آنها را از بین ببریم. حملات کینهجویانه و قلعوقمع رسانهها، نظام دادگستری، اتحادیههای کارگری، دانشگاهها، معلمان، دانشمندان و کارگزاران اجتماعی (هدف را انتخاب کنید)، به هیچکس کمکی نمیکند. وقتی بنیادها را بر هم میزنید، داربستی را خراب میکنید که جامعه بر روی آن شکلگرفته است. دادن فرصت فرسودگی به بنیادها -همانطور که به نظام آموزشی این امکان را دادهایم- همانند خراب کردن آنها است.
[یانی اپلبام مینویسد: وقتی امروزه نظام آموزشی آمریکا میتواند بدون گسست دوام آورد، احتمالاً به خاطر رویکردهای راست میانه است.]
- نسلی که هیچ از آمریکا نمیداند!
من مدارس را دیدهام و با دانشآموزان نیز صحبت کردهام. من، نهتنها نگران کاهش بودجه و بیعدالتی در سرمایهگذاری هستم، بلکه نگران محتوای کلاسها نیز هستم. درکی درست از داستان ملی ما وجود ندارد. دانشآموزان با اشتباهات و نقایص ما بیرون میآیند. آنها درکی از مطلوبهای برت، تأثیرات آشکار و روحیات انقلابی ما ندارند. آنها با درک اصول اساسی که من مشخص کردهام یا با فهم اینکه چگونه یک شخص متفکر و روشنبین میتواند- و باید – یک وطنپرست باشد، از مدرسه خارج نمیشوند. بعد از انقلاب، هر نسلی که آمده در تلاشی بیوقفه برای «کاملتر» ساختن این اتحاد، چیزی به میراث بنیانگذاران آمریکا افزوده است؛ و هر نسلی مسئولیت انتقال آزادیهای ما و چیزی که با آن آزادی قابلاجرا است و تأمین و ارتقای آنها را به نسل بعدی بر دوش دارد. از این به بعد، از اینکه در طی چند ماه گذشته به تمام کشور مسافرت کردم، میدانم که در کل، آمریکاییها، بهتر، مهربانتر، متفکرتر و محترمتر از رهبران سیاسی ما هستند.
اما آیا ما بهدرستی در حال انجاموظیفۀ خود نسبت به نسل آینده هستیم؟ برای بسیاری از مردم، e pluribus unum (داشتن وحدت سیاسی در عین کثرت نژادها) صرفاً یک عبارت لاتین بر روی سکههایی است که در دست دارند، نه مفهومی که دارای یکبار اخلاقی قوی است. ساختن یک کشور، کار سختی است. در یک دموکراسی، این کار شرافتمندانهای است که همه باید باهم، آن را انجام دهیم.
منبع:
این مقاله در آدرس ذیل قابلدسترسی است:
https://www.theatlantic.com/magazine/archive/2019/12/james-mattis-the-enemy-within/600781/