گروه مترجمان مرکز مطالعات آمریکا
سایر کشورها عادت کردهاند که از آمریکا ابراز انزجار کنند، آن را تحسین نمایند یا از آن بترسند (و گاهی اوقات هم این هر سه احساس را باهم دارند) اما دلسوزی نسبت به آمریکا چطور؟ این مسئلهای نوظهور است.
جان لوکاره[۱] در کتاب خود با عنوان «بندزن، خیاط، سرباز، جاسوس»،[۲] درباره شخصیت داستانیاش،
بیل هایدون که جاسوس شوروی است، مینویسد: «هایدون عمیقاً از آمریکا نفرت داشت». هایدون بهعنوان یک جاسوس دوجانبه در قلب سازمان اطلاعات و امنیت انگلستان، نشان داده شده است. فردی که انگیزه خیانت او دشمنی است، البته نه دشمنی با انگلستان بلکه با آمریکا. هایدون میگوید: «این قضاوتی هنری و البته تا حدودی هم اخلاقی است».
من وقتی فیلم صحنههای اعتراض و خشم به خاطر قتل جورج فلوید[۳] را میدیدم که سراسر آمریکا را فراگرفته بود و سپس، موج اعتراضات به اروپا رسید، به این مسئله فکر کردم. در ابتدا کل این مسائل، به نظرم زشت میرسند زیرا که مملو از خشم، نفرت و تعصب شدید نسبت به معترضان است. به نظر میرسد که زیبایی، امید، شادی و خونگرمی آمریکا -که خارجیهای بسیاری را مجذوب خود میکرد- از بین رفته است. از یکسو، تماشای این لحظات زشت لطفی ندارد. هرچند که عمق رابطه پیچیده بقیه جهان با آمریکا را نشان میدهد. در داستان «بندزن، خیاط، سرباز، جاسوس»، هایدون در ابتدا میکوشد که خیانت خود را با یک دفاعیه بلند سیاسی توجیه نماید اما درنهایت، همانطور که او و قهرمان داستان، یعنی جاسوس ارشد، جورج اسمایلی،[۴] هر دو نیک میدانند، سیاست فقط پوسته است. انگیزه اصلی در ذیل آن پوسته قرار دارد؛ یعنی هنر و غریزه. هایدونِ اروپایی که از طبقه بالای جامعه، تحصیلکرده و فرهیخته است، نمیتوانست آمریکا را تحمل کند. برای هایدون و بسیاری از افراد نظیر او در دنیای واقعی، این نفرت ذاتی به قدری شدید بود که او را نسبت به وحشت از اتحادیه شوروی کور و کر کرد و طوری بود که حتی فراتر از جنبه هنری آن رفت.
تأمل لوکاره در مورد انگیزههای ضدآمریکایی ـ که با احساسات ضدونقیض او در مورد ایالاتمتحده گره خورده است ـ به همان اندازه که با سال انتشار این رمان برای اولین بار در سال ۱۹۷۴ مرتبط است، در مورد امروز نیز مصداق دارد. در آن زمان، ریچارد نیکسون بود، اکنون دونالد ترامپ است و مضحکهای از آنچه هایدونهای این جهان، از قبل از آن نفرت داشتهاند، وجود دارد؛ گستاخ، حریص، ثروتمند و مسئول. رئیسجمهور و بانوی اول، شهرهای در آتش و اختلافات نژادی، وحشیگری پلیس و فقر، همه و همه باعث میشوند تا تصویری از آمریکا پخش شود و مهر تأییدی باشد بر تعصباتی که بسیاری از مردم جهان، درباره آمریکا دارند. درعینحال، تلویزیون ابزاری مفید است برای پوشاندن بیعدالتیهای آمریکا، ریاکاری، نژادپرستی و زشتیهای آن.
فرار از این احساس که در لحظه منحصربهفرد تحقیر آمریکا قرارگرفتهایم، دشوار است. بهعنوان شهروندان دنیایی که ایالاتمتحده ایجاد کرده، گوش ما به شنیدن تعریف و تمجید از آمریکا، ترس و نفرت از آن، عادت کرده است (و گاهی اوقات هم هر سه این موارد را باهم میشنویم.) اما احساس ترحم برای آمریکا؟ این پدیدهای جدید است، حتی اگر این دگر غم شادی،[۵] به طرز دردناکی کوتهبینانه باشد. اگر از جنبه زیباییشناسی به قضیه نگاه کنیم، میبینم که ایالاتمتحده امروز شبیه کشوری نیست که ما باید آرزوی آن را داشته باشیم، به آن حسادت کنیم یا از آن تقلید نماییم. حتی سالها قبل، در لحظات آسیبپذیری آمریکا، واشنگتن بازهم حاکم بود. با هر چالش اخلاقی یا راهبردی که با آن روبرو بود، این احساس وجود داشت که چابکی سیاسی آن با توان اقتصادی و نظامیاش مطابقت دارد و همچنین، نظام و فرهنگ دموکراتیک آنچنان ریشهدار بوده که همیشه میتوانستند، خود را بازسازی کنند.
اینطور به نظر میرسید که «ایده» اهمیت آمریکا، موتور پیشران آن بود که علیرغم هر اشکال دیگری که در زیر کاپوت وجود داشت، آن را به حرکت درمیآورد. اکنون به نظر میرسد که چیزی تغییر کرده است. به نظر میرسد که آمریکا، گیر افتاده و تواناییاش برای بهبودی و بازگشت به وضع سابق، زیر سؤال رفته است. قدرت جدیدی در صحنه جهانی ظهور کرده و برتری آمریکا را به چالش کشیده است؛ چین، آن هم با سلاحی که اتحاد جماهیر شوروی هرگز در اختیار نداشت، ویرانی اقتصادی که هر دو طرف به آن اذعان دارند.
چین، برخلاف اتحاد جماهیر شوروی، قادر است میزانی از ثروت، سرزندگی و پیشرفت تکنولوژیکی را ارائه دهد – که البته هنوز به سطح ایالاتمتحده نرسیده است- و درعینحال، پرده ابریشمین عدم درک فرهنگ و زبان غربی از آن محافظت میکند. در مقابل، اگر آمریکا را یک خانواده تصور کنیم، درواقع، مانند طایفه کارداشیان خواهد بود که در زیر نگاههای خیره و مات و مبهوت جامعه جهانی، پرحاشیه زندگی میکند و آمدوشدها، معایب و تناقضاتشان، برای همه قابلمشاهده است. امروزه از بیرون، به نظر میرسد که این خانواده تازه به دوران رسیده، عجیب و ناکارآمد اما بسیار موفق، به یک نوع فروپاشیِ تمامعیار دچار است. آنچه آن خانواده را بزرگ کرده است، ظاهراً دیگر برای جلوگیری از زوال آن کافی نیست.
ایالاتمتحده – که در بین کشورها منحصربهفرد است – باید همراه با بقیه ما، رنج این مبارزه و تقلا برای وجود داشتن را متحمل شود. ماجرای آمریکا بهسرعت دارد، ماجرای خود ما میشود. وقتی اعتراضات برای اولین بار در کشورها شروع شد، در حال رانندگی بهسوی منزل یکی از دوستانم در لندن بودم که از کنار نوجوانی با پیراهن بسکتبال رد شدم، متوجه شدم پشت پیراهن او منقش به جمله آخرین رقص در نِتفلیکس[۶] است؛ این نام مستندی درباره یک تیم ورزشی آمریکایی است که من و همسرم در یک پلتفرم، پخش زنده آمریکایی آن را تماشا کرده بودیم و به همین خاطر، بلافاصله متوجه آن شدم. دوستم به من گفت که او نیز در مسیر خود دیوارنوشتهای به این مضمون دیده است؛ «دارم خفه میشم».
هفتهها راهپیمایی معترضان در لندن، برلین، پاریس، اوکلند و جاهای دیگر در حمایت از جنبش اهمیت جان سیاهپوستان[۷]، بازتاب غلبه فرهنگی فوقالعادهای است که ایالاتمتحده، همچنان بر بقیه جهان غرب دارد. در یک رالی در لندن، آنتونی جاشوا[۸]، قهرمان سنگینوزن بریتانیا، متن آهنگ «تغییر» توپاک[۹] را در کنار سایر معترضان میخواند. کلمات، بسیار آزارنده، قدرتمند، آمریکایی و درعینحال، بهراحتی قابل ترجمه و ظاهراً جهانی بودند. البته، پلیس بریتانیا عمدتاً غیرمسلح بود و تیراندازی کمی شد. از زمان انتشار اولیه حمایت مردم از فلوید در اروپا، توجه عموم به این موضوع بیشتر شده است. مجسمه تاجر برده پیر در بریستول، سرنگون شد و در لندن، یکی از مجسمههای وینستون چرچیل با شعار «نژادپرست» تخریب شد. در بلژیک، معترضان بناهای یادبود لئوپولد دوم[۱۰]، پادشاه بلژیک را -که کنگو را به قلمرو نسلکشی خود تبدیل کرد- هدف قراردادند. درست است که جرقه این اعتراضات از آمریکا شروع شد، اما با وجود نارضایتی ملتها، به آتشی تبدیل شد که هنوز هم شعلههای آن زبانه میکشند.
برای ایالاتمتحده، این تسلط فرهنگی، هم یک نقطه قوت بزرگ و هم یک نقطهضعف ظریف است. بیرونیهای بااستعداد را برای تحصیل، ایجاد کسبوکار و احیای خود جذب میکند، همانطور که میخواهد، به جهان شکل میدهد و آن را با خود میکشاند و کسانی را که قادر به فرار از کشش و نفوذ آن نیستند، تحت تأثیر قرار میدهد و منحرف میکند. بااینحال، این تسلط و غلبه برای آمریکا، هزینهای هم در بردارد؛ جهان میتواند آمریکا را ببیند، اما آمریکا نمیتواند به عقب نگاه کند و امروز، زشتیهایی که از آمریکا به نمایش گذاشته میشود، نهتنها کمتر نمیشود، بلکه توسط رئیسجمهور آمریکا، تقویت هم میشود.
به منظور درک این مطلب که نظر بقیه جهان در مورد این لحظه از تاریخ آمریکا چیست، من با تعداد زیادی از دیپلماتها، مقامات دولتی، سیاستمداران و اساتید دانشگاه از پنج کشور اروپایی مهم، ازجمله مشاوران دو رهبر قدرتمند و همچنین، با نخستوزیر سابق انگلستان، تونی بلر صحبت کردم. تمامی این مکالمات بهشرط محرمانگی اطلاعات و عدم قید نام آنها انجام شد تا بتوانند، آزادانه صحبت کنند؛ و درنهایت تصویری به دست آمد که در آن، نزدیکترین متحدان آمریکا، مات و مبهوت و نامطمئن به این فکر میکنند که چه اتفاقی خواهد؟ این لحظات به چه معنا است؟ و آنها چهکاری باید انجام دهند؟ و عمدتاً با نگرانی از اوضاع جهان، همه آنها احساسی مشترک دارند. یک مشاور بانفوذ به من گفت که آمریکا و غرب، در حال نزدیک شدن به چیزی هستند که «نگرانی و ناامیدی سالهای آخر قرن نوزده» نام دارد. این لحظات آبستن حوادثی هستند که ما، از آنها بیخبریم.
شورش و ناآرامیهای امروز، مسبوق به سابقه هستند و بسیاری از کسانی که من با آنها صحبت کردم، به شورشها و اعتراضات پیشین یا جایگاه تضعیفشده آمریکا پس از جنگ عراق (جنگی که به طور حتم توسط انگلستان و سایر کشورهای اروپایی حمایت میشد)، در سال ۲۰۰۳ اشاره کردند؛ اما بااینحال، تلاقی اتفاقات اخیر و نیروهای مدرن باعث شده است که چالش امروز، بسیار خطرناک باشد. اعتراضات خیابانی، خشم و نژادپرستی که در چند هفته گذشته شاهد آن بودهایم، در اثر پاندمی کوید ۱۹ -که بیکفایتی کشور را آشکار ساخته است- تشدید یافتهاند و شاهد تشدید تفرقه پارتیزانیِ آشتیناپذیری هستیم که اکنون، حتی آن بخشهایی از دستگاه آمریکایی را که تاکنون مصون باقیمانده بودند، آلوده ساخته است یعنی آژانسهای فدرال، سرویسهای دیپلماتیک و هنجارهای دیرینهای که اساس رابطه بین شهروندان و ارتش را شکل میدهند. همه اینها در سال آخر دوره نخست ریاست جمهوری جسورترین، منفورترین و پرآشوبترین رئیسجمهور، در طول تاریخ آمریکای مدرن اتفاق افتاد.
البته که نمیتوان همه اینها را به گردن ترامپ انداخت؛ در حقیقت، برخی از کسانی که من با آنها صحبت کردم، گفتند که او یک وارث و حتی ذینفع بسیاری از این روندها بوده و یک مکمل غیراخلاقی و تمسخرآمیز برای دنیای پسا صلح آمریکاییِ اوباما است که خود دنیای پسا صلح آمریکایی نیز نتیجه این است که آمریکا، لقمه بزرگتر از دهان خود برداشت و بعد از ۱۱ سپتامبر، جنگ در عراق را شروع کرد. بلر و دیگران، سریعاً به عمق فوقالعاده قدرت آمریکا اشاره نمودند و بیان داشتند، صرفنظر از اینکه چه کسی در کاخ سفید باشد، آمریکا همچنان قدرتمند است و یک سری مشکلات ساختاری پیش روی چین، اروپا و سایر رقبای ژئوپلیتیکی وجود دارد. بااینحال، بیشتر کسانی که من با آنها صحبت کردم، بیان داشتند که رهبری ترامپ، همزمان با افول اقتصادی نسبی، خیزش چین و ظهور مجدد سیاستهای قدرتمند بزرگ و افول غرب بهعنوان یک اتحادیه معنوی، با شیوه و سرعتی غیرقابلتصور، این جریانها را به وجود آورده است.
بعد از گذشت تقریباً چهار سال از ریاست جمهوری ترامپ، دیپلماتهای اروپایی، مقامات و سیاستمداران، به درجات مختلفی شوکه شده و ترسیدهاند. آنها اصطلاحاً به «کُمای ترامپ» رفتهاند؛ (کُمایی که باعثش ترامپ بوده است) و نمیتوانند، غرایز رئیسجمهور را کمتر کنند. آنها نمیتوانند به طور راهبردی با او سروکله بزنند و از رهبری ترامپ، ابراز انزجار کردهاند. آنها همچنین، نمیتوانند یک جایگزین برای رهبری و قدرت آمریکا ارائه دهند و پاسخی برای برخی از شکایتهای مهم نظیر مفتخوری اروپاییها، تهدید راهبردی از سوی چین و نیاز به مدیریت تجاوز احتمالی ایران -که نزد ترامپ و رقیب ریاست جمهوری دموکرات او یعنی جو بایدن مطرحشده بود- نداشتند. تقریباً همه آنها در این احساس مشترک سهیم بودند که اکنون جایگاه و پرستیژ آمریکا در جهان، تحت حمله مستقیم تهدیدهای فوقالذکر و نیروهای داخلی، سیاسی، اقتصادی و اپیدمیولوژیکی (همهگیرشناسی)[۱۱] قرار دارد.
میشل دوکلوس[۱۲] سفیر سابق فرانسه در سوریه که در طول جنگ عراق در سازمان ملل خدمت میکرد و اکنون بهعنوان مشاور مخصوص اتاق فکر پاریس در موسسه مونتگو[۱۳] مشغول فعالیت است، به من گفت که کمرنگ شدن پرستیژ آمریکا تا به الآن، به خاطر آشکار شدن شکنجه و فساد در زندان ابوغریب در نزدیکی بغداد در سال ۲۰۰۴ بوده است. او گفت: «امروز وضعیت بدتر هم شده است» و فرق الآن با گذشته در این است که تفرقه در داخل ایالاتمتحده آمریکا، بیشتر شده است و فقدان رهبری در کاخ سفید مشاهده میشود. ما با این ایده زندگی میکنیم که توانایی آمریکا در برگشت به حالت قبل، نامحدود است اما برای نخستین بار، من کمکم در این موضوع، دچار شک و تردید شدهام.
با نزدیک شدن داستانِ «بندزن، خیاط، سرباز، جاسوس» به پایان خود، اسمایلی (قهرمان داستان) میرسد و صبورانه به حملات تند و طولانی هایدون به حرص، آز و بیبندوباری غربیها گوش میدهد. لو کاره مینویسد: «اگر شرایط طور دیگری بود، ممکن بود که اسمایلی با بیشترِ آنها موافقت کند، اما او با لحن (طنین) کلام بیگانه بود، منظور این است که با اصل مطلب موافق بود اما با نحوه بیان و ادای آن (موسیقی کلام) خیر». همانطور که دنیا نیز مشاهدهگر آمریکا است، به نظر شما آیا موسیقی کلام است که یک چنین پاسخ فطری را برانگیخته است یا لحن (طنین) کلام؟ به دیگر سخن، این جنبه هنری موضوع است. یک واکنش غریزی به هر آنچه ترامپ میگوید، نه به محتوای سیاست خارجی او و یا میزان نابرابریها؟ اگر با موسیقی کلام هم بیگانه بودند، آیا راهپیماییهای مردمی در اروپا به خاطر زندانی کردن دستهجمعی مسلمانان اویغور[۱۴] در چین یا خفقان همیشگی دموکراسی در هنگکنگ و الحاق کریمه به روسیه یا تظاهرات علیه کشورها در خاورمیانه مانند ایران، سوریه یا عربستان سعودی وجود نداشت؟ اینطور نیست. بسیاری از کسانی که من با آنها صحبت کردم، گفتند که کشته شدن فلوید و پاسخ ترامپ به آن، به یک استعاره تبدیل شده است. این حادثه، استعاره از نادرستی و بیعدالتی در جهان و همچنین، در خود آمریکا است.
اگر این مسئله صحت داشته باشد، آیا به قول مشاور ارشد یک رهبر اروپایی، نفرت از آمریکا فقط یک دوره دیگری از «سیاست بهمثابه هنر عملکردی» بوده یا یک عمل نمادین سرپیچی و مخالفت از پیروی است؟ آیا ما شاهد زانو زدن تمام تعلقات امپریالیستی آمریکا به نشانه خشم و انزجار آنها از ارزشهای امپراتوری هستیم؟ هر چه باشد، از قبل هم دنیا مخالف موسیقی سیاست آمریکاییها بوده است؛ در جنگ ویتنام و عراق، تجارت جهان و تغییر اقلیم. گه گاه طنین و موسیقی دستبهدست هم دادهاند تا نزدیکترین متحدان آمریکا را بیگانه سازند، همان اتفاقی که در دوران جرج دبلیو بوش افتاد و بسیار مورد تمسخر و ناسزا قرار گرفت و در جهان، با مخالفتهای زیادی روبرو شد اما حتی این تقابل و مخالفت نیز، هرگز تا به این حدی که امروز وجود دارد، نبوده است. به خاطر داشته باشید، آن موقع که آنگلا مرکل[۱۵] جوان و مخالف بود، در روزنامه واشنگتنپست در سال ۲۰۰۳ نوشت: «شرودر[۱۶] به جای تمام آلمانیها صحبت نمیکند» و این مطلب، نمایانگر ادامه اتحاد حزب او با آمریکا، علیرغم مخالفت آلمان با جنگ در عراق بود. بیپرده میگویم که ترامپ، منحصربهفرد است. در ابتداییترین سطح، بوش هرگز از این ایده اصلی که آهنگ غربی باید وجود داشته باشد اما نتهای موسیقی آن باید در واشنگتن ساخته شوند، عقب ننشست؛ اما ترامپ، امروز به هیچ موسیقی اتحاد بخشی گوش نمیسپارد و فقط به فکر منافع خود است.
مشاور ارشد یک رهبر اروپایی که نمیخواهد نام او فاش شود، به من گفت که اسنوبیسم قارهای[۱۷] همواره در ایده رهبری آمریکایی در جهان آزاد، در رؤیای آمریکایی و در سایر کلیشههایی که امروزه مشخص گردید که سادهلوحانه بودهاند و امیدی هم به محقق گشتن آنها نیست، وجود داشته است؛ و تمام اینها بهیکباره با بدگمانیهای ترامپ نمایان گشتند. این مشاور گفت، فقط زمانی که این سادهلوحی کنار گذاشته شود ما میتوانیم بینیم که «تبدیل به نیرویی قدرتمندتر و سازمانیافتهتر از آنچه تاکنون بوده است، خواهد شد». در این خوانش، فساد توسط اوباما -که همواره نسبت به غرب بدگمان بود- شروع شد و در زمان ترامپ، به اوج خود رسید که رها کردن تمام ایدههای آمریکایی توسط او، یک فرار از ایدهها در تاریخ آمریکا بر جای گذاشت. بااینحال، اگر آمریکا دیگر فکر نمیکند که برتری اخلاقی با او است، بهجز برابری اخلاقی چه چیزی باقیمانده است؟
ترامپ برخی از اتهاماتی را که متوجه آمریکا است، تصدیق نمود که موردانتقاد شدید منتقدان قرار گرفت، زیرا برخی از آن ادعاها درست نبودند. تاریخدان بریتانیایی اندرو رابرتز[۱۸] و دیگران، خاطرنشان ساختهاند که بهعنوانمثال، یک رگه ضدآمریکایی در رمانهای لوکاره به چشم میخورد که نمود آن را در مسئله برابری اخلاقی، میتوان یافت که البته با یک بررسی موشکافانه اعتبارش، زیر سؤال رفت. در کتاب «بندزن، خیاط، سرباز، جاسوس»، لوکاره خواننده را به عقب و به لحظهای در گذشته میبرد یعنی زمانی که اسمایلی تلاش میکند، رئیس آینده سرویس مخفی روسیه را به کار گمارد. اسمایلی به روسها میگوید: «نگاه کنید. ما داریم پیر میشویم و تمام عمرمان را دنبال یافتن ضعفهایی در نظامهای یکدیگر بودهایم. همانطور که من میتوانم به ماهیت ارزشهای شرقی پی ببرم، شما نیز متوجه ماهیت ارزشهای غربی خواهید شد. آیا فکر نمیکنید، وقت آن رسیده این مطلب را بفهمیم که نه طرف شما و نه طرف ما، هیچ ارزشی نداشته است».
همانطور که همکار من خانم ان اپلبام[۱۹] نشان داده، شوروی قحطی، وحشت و کشتار میلیونها نفر را بر مردمش، روا داشته است. کاستیهای اخیر آمریکا هرچه که باشند، عملاً و اخلاقاً قابل قیاس با جنایات روسیه در حق مردمش نیستند. امروزه با نظارت گسترده پکن بر شهروندانش و محبوس کردن دستهجمعی یک گروه اقلیت قومی، همین مطلب را در مورد چین هم میتوان گفت؛ اما بااینحال، این ادعای برابری اخلاقی، دیگر شایعهپراکنی و اتهام یک خارجیِ بدگمان نیست، بلکه نظر خود رئیسجمهور آمریکا است. در مصاحبهای که توسط بیل اوریلی[۲۰] در فاکس نیوز در سال ۲۰۱۷ انجام شد، از ترامپ خواسته شد تا در مورداحترامی که برای پوتین قائل است، توضیح دهد و او با کلی سازیهای معمول درباره رئیسجمهور روسیه و رهبری کشورش و مبارزه علیه تروریسم اسلامی، پاسخ داد و باعث شد که اوریلی سخنان او را قطع کند و بپرسد: «آیا پوتین یک قاتل است» که ترامپ پاسخ میدهد: «قاتلهای زیادی وجود دارد. ما قاتلهای زیادی داریم. آیا فکر میکنید که کشور ما خیلی معصوم و بیگناه است؟» (البته این اظهارات قبل از رئیسجمهور شدن ترامپ است، ترامپ همچنین، قدرت آشکار چین در سرکوب خشونتآمیز اعتراضات طرفدار دموکراتیک میدان تیان آن من[۲۱] واقع در شهر پکن را ستود).
آمریکا اینگونه بدگمانیها را مبنی بر اینکه تمام جوامع فاسد و خودخواه هستند، سابقاً به طور کامل رد میکرد. امروز، روابط بینالملل، چیزی بیش از چانهزنیهای فراملی برای آمریکا است و قدرت (و نه ایدئالها، تاریخ یا متحدان)، حرف اول را میزند. مسئله خندهدار این است که این نظم جهانی و برابری اخلاقی همگانی -که فاقد مفاهیم ابتدایی جهانی آزاد از ایالت- ملت دموکراتیک است- تصویر خود را در آیینه اعتراضات بینالمللی و خیابانی فراملی علیه نژادپرستی میبیند؛ صحنههایی که طی هفتههای گذشته، شاهد آن بودهایم. معترضان در استرالیا و نیوزلند هم به خیابانها ریختند؛ هر دو کشور دچار تفرقههای نژادی آشکار هستند و تاریخ فساد دارند. موج این اعتراضات، همچنین به انگلستان و فرانسه هم رسیده است که هردوی آنها تاریخ استعمارگری و اختلافات طبقهی و نژادی مستمر دارند. نکته قابلتوجه این است، همانطور که ایشان ثارور[۲۲] از واشنگتنپست،[۲۳] خاطرنشان ساخته است، یک مرد سیاهپوست در مینی پلیس[۲۴] کشته میشود، آن هم به خاطر اینکه میخواستند مجسمه فردی را که مسئول شنیعترین جنایات استعمار در طول تاریخ بوده است، پایین بکشند.
بهویژه در اروپا، ادامه سلطه فرهنگی، اقتصادی و نظامی آمریکا، همچنان یک واقعیت مهم است. برخی از کسانی که با آنها صحبت کردم، گفتند فقط معترضان نبودهاند که متهم بهنوعی کوری گزینشی هستند، بلکه خود رهبران اروپایی که خواهان محافظت آمریکا از آنها بودند نیز، نخواستند به نگرانیهای مطرحشده درباره دموکراسی که فقط هم به ترامپ مربوط نمیشد، گوش دهند. مشاور یک رهبر اروپایی به من گفت: «مدیریت زیادی در مورد ترامپ صورت گرفته است اما حرکت و اقدام کافی خیر». همین الآن، به نظر میرسد که نهایت راهبرد اروپا این باشد که منتظر باشد، دوره ترامپ به پایان برسد و امیدوار است که زندگی به روال عادی خود برگردد و همان نظم بینالملل «قانون محور» ی که قبل از ریاست جمهوری او وجود داشت، دوباره برقرار شود. بااینحال، در لندن و پاریس، عده زیادی تصدیق میکنند که اینطور نخواهد شد؛ زیرا یک تغییر اساسی و دائمی رخ داده است.
کسانی که من با آنها صحبت کردم، به طور صریح یا ضمنی، نگرانیهای خود را به نگرانیهایی تقسیم کردند که ترامپ، باعث آنها شده بود و نگرانیهایی که ترامپ آنها را بدتر کرده بود، یعنی مشکلات مختص ریاست جمهوری او که به نظر آنها، قابل اصلاح بود و نگرانیهایی که ساختاری بودند و رفع آنها بسیار سختتر بود. تقریباً تمام کسانی که با آنها صحبت کردم، بر این عقیده بودند که ریاست جمهوری ترامپ، یک نقطه عطف بوده است، نهتنها برای آمریکا بلکه برای خود جهان؛ این اتفاقی است که افتاده و آب رفته به جوی بازنخواهد گشت. حرفی که از دهان بیرون آمد، دیگر نمیتوان جلوی آن را گرفت. دیده شدهها را دیگر نمیتوان پوشاند.
نگرانی حال حاضرِ بسیاری از کسانی که با آنها مصاحبه کردم، خالی شدن آشکار ظرفیت و توانایی آمریکا بود. لورنس فردمن[۲۵] استاد دانشگاه مطالعات جنگ در دانشکده کینگز[۲۶] لندن، به من گفت که خود نهادهای دارای قدرت آمریکایی هم وضعیت نابسامانی دارند. نظام سلامت در تقلا است. فرمانداریها به لحاظ مالی ورشکسته شدهاند و جدا از پلیس و نظام، به سلامت خود دولت نیز توجه کمی میشود و بدتر از آن، این است که آنها نمیدانند همه این ناکامیها را چطور درست کنند. در حقیقت، اینها تفرقههای داخلی آمریکا هستند و بسیاری از ناظران خارجی، نگراناند که این تفرقهها، تأثیر سوء بر توانایی واشنگتن در حفظ قدرت خود (و قدرتنمایی) در خارج از آمریکا بگذارد.
دوکلوس گفت: «آیا روزی خواهد آمد که این مشکلات اجتماعی بر توانایی این کشور در به وضع سابق برگشتن و همچنین، بر توانایی آن در رفع چالشهای بینالمللی پیش رو تأثیر بگذارند؟ و اکنون این سؤالی است که بهدرستی هم پرسیده شده است». آشفتگیهایی را که در مورد جلسه سران G7 در ماه سپتامبر وجود دارد، ببینید. ترامپ درصدد بود که گروه را توسعه بخشد، بهویژه که روسیه و هند را هم شامل سازد و هدفش، موافق ساختن قدرتها در ضدیت با چین بود؛ اما انگلستان و کانادا این مسئله را نپذیرفتند و مِرکل، به بهانه همهگیری کرونا، در این جلسه حاضر نشد -که البته در پشت پرده این قضایا، فرانسه کوشید مناسبات خود را عادی کند؛ درصورتیکه با یک ابرقدرت اینطور رفتار نمیکنند- فردمن گفت: «این جلسه قرار بود نمایش ترامپ باشد و اعضا نمیخواستند که با او در ارتباط باشند». هرچند که آمریکا، قبلاً توانایی خود در برگشتن به وضع سابق را نشان داده است؛ از رکود بزرگ گرفته تا ویتنام و رسوایی واترگیت[۲۷] اما در این لحظات، مردانی بلندآوازه ساکن کاخ سفید هستند؛ مردانی نا درستکار، فاسد و حتی جنایتکار، اما مطمئن از نقش منحصربهفرد آمریکا در جهان.
یکی از سفرای اروپایی به من گفت که خود ترامپ، درواقع نمود افول آمریکا است. این آقای دیپلمات که نمیخواست نامش فاش شود، گفت: «انتخاب ترامپ، روش نهچندان موفق سازگاری با دنیای جهانی شده[۲۸] است». این مسئله علامت این است که آمریکا، همچون سایر قدرتهای بزرگ پیشین، در سراشیبی قدرت قرارگرفته است و بایدنِ هفتاد، هشتادسالهای را بر مسند قدرت نشانده است که به خاطر جلوگیری از ابتلا به ویروس کرونا، باید از جمعیت به دور نگاه داشته شود. این سفیر گفت: «این مسئله نشان میدهد که یک عامل دائمی در آمریکای جدید وجود دارد که خیلی هم سالم نیست».
در موافقت با صحبتهای ایشان، دوکلوس افزود: «هلندیها قدرت برتر جهان در قرن ۱۸ بودند. امروز آنها یک کشور موفق هستند اما آن قدرت سابق را ازدستدادهاند. تا حدی انگلستان و فرانسه نیز در مسیر هلند قرارگرفتهاند. آمریکا نیز در مسیر انگلستان و فرانسه قرارگرفته است». برونو ماسیاس[۲۹] وزیر سابق کشور پرتغال که در کتاب خود با عنوان «طلوع اوراسیا[۳۰]» به مسئله ظهور قدرت چینیها پرداخته است، به من گفت: «افول امپراتوری آمریکا امری مسلم است، ما در تلاش هستیم تا بفهمیم که کدام قدرت، جایگزین آن خواهد شد». البته همهکس هم دراینباره متقاعد نشده است. برای مثال، بلِر[۳۱] به من گفت که او نسبت به هر تجزیهوتحلیلی مبنی بر اینکه دوران آمریکا بهعنوان یک قدرت جهانی به سررسیده، مشکوک است. او گفت: «شما همیشه باید در روابط بینالملل، بین نظر افراد درباره شخص رئیسجمهور ترامپ و نظر آنها درباره خطمشیها، تمایز قائل شوید؛ زیرا واقعیت بنیادین در خطمشیها نهفته است.»
بلِر سه نکته قابلذکر در مورد ایده افول آمریکا ذکر کرد؛ نخست، بیشتر ازآنچه در ظاهر به نظر میرسد، از سیاست خارجی ترامپ حمایت میشود. وی به این موضوع اشاره کرد که اروپا، باید در زمینه مخارج و هزینههای دفاع بیشتر تلاش کند و گفت، آمریکا تمایل دارد که پیشنهادهای اقدامات تجاری چین را روی میز بگذارد. وی همچنین، به روابط نامطلوب آمریکا با ایران در خاورمیانه اشاره کرد. دوم، بلِر ادعا کرد که آمریکا، تابآوری فوقالعادهای دارد و چالشهای کنونی آن هر چه که باشد، به خاطر قدرت اقتصاد و نظام سیاسی آن است؛ و نکته سوم، طبق اظهارات نخستوزیر سابق انگلیس، خود چین است که قدرت و حضور جهانی آن را نباید دستکم گرفت.
بلِر که یک آمریکا دوست متعصب است، تأکید کرد که بااینوجود، قدرتهای ساختاری بلندمدت آمریکا قادر به کم کردن چالشهای کنونی آن نیستند؛ اما من فکر میکنم، عادلانه است که بگوییم افزایش انزوا گرایی آمریکا و بیتفاوتی آن نسبت به متحدانش، باعث ناامیدی و به وحشت افتادن بسیاری از رهبران سیاسی اروپا شده است؛ اما من فکر میکنم، روزی خواهد آمد که آمریکا، تصمیم میگیرد تا در راستای منافع خود، دوباره با متحدان دوست شود، بنابراین من امیدوارم آمریکا درنهایت، بفهمد که این مسئله به معنای تنزل دادن منافع خود به خاطر منافع مشترک نیست بلکه یک درک مشترک است، مبنی بر اینکه با اقدام مشترک و جمعی و اتحاد با دیگران، شما درواقع منافع خودتان را افزایش میدهید. وی در ادامه گفت: من شرایط را دستکم نمیگیرم اما شما نیز باید واقعاً حواستان باشد و از مسائل ساختاری عمیق که باعث حفظ قدرت آمریکا شده است، غافل نشوید.
در پایان، حتی در این لحظه تأمل و تفرقه آمریکا که از نقش خود بهعنوان تنها ابرقدرت جهان کنار میکشد، برای بسیاری از کشورهایی که در مدار آن قرار دارند، هنوز یک گزینه واقعی که جایگزین این رهبری شود، وجود ندارد. هنگامیکه ترامپ آمریکا را از توافق هستهای ایران بیرون کشید، سه کشور بزرگ اروپایی یعنی فرانسه، انگلستان و آلمان کوشیدند که خودشان، آن را زنده نگاه دارند اما موفقیتی نصیبشان نشد. قدرت نظامی و مالی آمریکا، ممکن است به این معنا باشد که حتی قدرت ترکیبی این سه کشور با هم نیز بیاثر بود. در لیبی، در زمان ریاست جمهوری اوباما، انگلستان و فرانسه، فقط با کمک آمریکا میتوانستند، مداخله کنند. همانند نوجوانهایی که هم میخواهند تنها باشند و هم میخواهند که والدینشان آنها را به باشگاه برسانند، متحدان غربی آمریکا نیز هم خدا را میخواهند، هم خرما را.
حقیقت این است که ما در یک دنیای آمریکایی زندگی میکنیم و زندگی خواهیم کرد، حتی بااینکه قدرت این کشور بهتدریج رو به کاهش است. در یک سطح، اروپا که دهها هزار نفر را فرستاد تا به سخنرانی اوباما در دروازه براندنبورگ[۳۲] آلمان گوش کنند، آن هم وقتیکه هنوز رئیسجمهور نشده بود، همان اروپایی است که در بحبوحه بیماری همهگیر جهان، هزاران نفر را به پایتختهای اروپا فرستاد تا به آمریکا اعتراض کنند و درخواست نمایند که عدالت در مورد جورج فلوید،[۳۳] اجرا شود و خون بهناحق ریخته شده او پایمال نشود. تمام فکر و ذهن جامعه بینالمللی، آمریکا بوده و تحت سلطه آن است. جامعه بینالملل، نگران آمریکا است و احساس میکند بااینکه در قانون اساسی بخشی از آن نیست، اما سهمی در آمریکا دارد -که دارد-
اگر الآن یکلحظه منحصربهفرد و تحقیرآمیز برای آمریکا باشد، بنابراین برای اروپا هم خواهد بود. کشورهای مهم این قاره آزاد هستند و میتوانند خود را از قدرت آمریکا رها سازند اما ترجیح میدهند که مخالفت نمادین خود را ابراز دارند و درعینحال، امیدوار به تغییر رهبری آن (آمریکا) هستند. از برخی جهات، پاسخ و عکسالعمل اروپا از سال ۲۰۱۶ به اینطرف، همانند کاری که ترامپ با آبرو و اعتبار آمریکا کرد، تأسفبار و درخور سرزنش بوده است.
در سال ۱۹۴۶، هنگامیکه وینستون چرچیل[۳۴] به فولتون واقع در میزوری[۳۵] آمد تا سخنرانی معروف «پرده آهنین» خود[۳۶] را ارائه دهد، قدرت آمریکا بسیار مشخص و عیان بود. آمریکا سلاحهایی برای تخریب جهان در اختیار داشت. نیروی نظامی برای کنترل جهان داشت و همچنین، اقتصاد آن رو به شکوفایی بیشازپیش بود. چرچیل سخنرانی خود را با این هشدار آغاز کرد: «در این برهه از زمان، آمریکا در اوج قدرت جهان است و این، لحظهای باشکوه برای دموکراسی آمریکاست زیرا برتری و قدرتمند بودن، مسئولیتپذیری مخوف و حیرتآور در قبال آینده را نیز به همراه خواهد داشت. اگر شما به اطراف خود نگاه کنید، ممکن است احساس کنید که نهتنها مسئولیت این کار بر عهده شما است بلکه نگران نیز خواهید شد که مبادا به دور از انتظارات ظاهر شوید و در این کار موفق نباشید».
مشکل آمریکا این است که بقیه جهان میتوانند عدم موفقیت آن را ببینند. در لحظاتی نظیر لحظه کنونی بهسختی میتوان در مقابل برخی از انتقاداتی که جنجالیترین منتقدان از کشورهای خارج ابراز داشتهاند، مقاومت کرد. آنها میگویند که آمریکا، به طور علاج ناپذیری نژادپرست است و به طور آشکارا نسبت به فقر و خشونت، بیرحمی پلیس و استفاده از اسلحه، سیاستی دوسوگرایانه اتخاذ کرده است. به نظر میرسد که در این دوراهی (و دوگانگیها)، تشخیص درست و غلط بسیار پیچیده شده است. بااینحال، آمریکا همانند کشور روسیه و چین نیست هرچند که رئیسجمهور آن، باعث شده است که ما اینطور فکر کنیم. در مسکو و چین، تازهکارها اجازه ندارند که اعتراض کنند، آن هم با این تعداد زیاد و با این حد از خشم. ازنقطهنظر اروپاییها نیز دیدن اینهمه انرژی، سخنوری و نفوذ اخلاق که دگربار از دل جمعیت آمریکاییها جوشیده است (و این زیبایی آمریکا را نشان میدهد و نه زشتی آن را)، درخور توجه بود.
گوش کردن به خواننده رپ شهر آتلانتا[۳۷] در یک کنفرانس مطبوعاتی یا رئیس پلیس هوستون[۳۸] که با جمعیتی از معترضان صحبت میکرد مانند این بود که انگار، به سخنان یک سخنران زبانآور که فصیحتر از هر سیاستمدار اروپایی حرف میزد، گوش میکردیم. امروز تفاوت در این است که این مطلب را نمیتوان در مورد رئیسجمهور یا کاندیدای دموکراتی گفت که میخواهد، جایگزین او شود. بهعلاوه، همانطور که نژادپرستی در آمریکا عیان است، یک تعصب عمیق ظریف و گستردهای هم در اروپا وجود دارد، مبنی بر آنکه اگرچه شکستهای آمریکا ممکن است کمتر عیان باشد، اما این بدان معنی نیست که تعداد آنها کم بوده است.
میتوان پرسید که در کجا فرصت برای موفقیت و پیشرفت سیاهپوستان و گروههای اقلیت قومی بیشتر است، در اروپا یا آمریکا؟ نگاهی گذرا و سریع بر ساختار پارلمان اروپا (تقریباً هر پایگاه رسانهای اروپایی، شرکتهای حقوقی یا هیئتمدیره شرکتها)، شخص را به تأمل وامیدارد که آیا اینها همان قبلیها هستند؟
دوستی که در آمریکا زندگی میکند به من گفت، با وجود ترامپ یا بدون او هم هنوز عوامل وحدتبخش زیادی وجود دارد که آمریکاییها را در کنار هم و متحد نگاه میدارد. در طول تاریخ آمریکا، بحرانهای زیادی وجود داشته، اما انتقادکنندهای وجود نداشته است. لوکاره فقط یکی از بسیاری از کسانی است که احساسات ضدونقیضی از ترس و نگرانی را که آمریکا در میان نظارهگران بیرونی برانگیخته است، موردبررسی قرار داده است. برای مثال، چارلز دیکنز در سفرنامه خود با عنوان یادداشتهایی درباره آمریکا،[۳۹] به خاطر میآورد که ماجراهایی که در این کشور برایش رخ داده است، چقدر نفرتانگیز بودند. استاد دانشگاه و نویسنده کتاب «دیکنز: بیگناهی در آمریکا»[۴۰] در سال ۲۰۱۲، به بیبیسی گفت: «هرچقدر که چارلز دیکنز با آمریکاییها بیشتر حشرونشر داشت، بیشتر میفهمید که آمریکاییها به قدر کافی انگلیسی نیستند. آنها را مغرور، لافزن، مبتذل، بیادب، بیاحساس و مهمتر از همه طماع یافت. به دیگر سخن، در اینجا دوباره جنبه هنری قضیه مطرح میشود. دیکنز در نامهای که نوشت، احساسات خود را اینگونه بیان کرد: «من ناامید شدهام و این، آن جمهوریای نیست که در ذهن من بود».
دیکنز نیز مانند لوکاره، منحصربهفرد بودن تسلط آمریکا بر جهان را نشان داد و از این واقعیت بنیادین، پرده برداشت که آمریکا، هرگز نمیتواند انتظارات افراد از آنچه هست، خوب یا بد را برآورده سازد. امروز، آمریکا میداند و میبیند که دیگر نخواهد توانست به وضعیت سابق خود بازگردد. جهان، خود را در آمریکا میبیند، اما به شکلی افراطی؛ آزادتر و خشنتر، ثروتمند و سرکوبشده، زشت و زیبا. همانند دیکنز، دنیا توقع بیشتری از آمریکا دارد اما همانطور که لوکاره مشاهده کرد، این مسئله اساساً یک مسئله هنری نیز میباشد، زیرا ما دقیق که بنگریم، آنچه را که میبینیم، دوست نداریم، زیرا خود را میبینیم.
[۱] John le Carré
[۲] Tinker Tailor Soldier Spy
[۳]George Floyd
[۴] George Smiley
[۵] شادی رذیلانه؛ خوشحال شدن از شکست و ناراحتی دیگران
[۶] The LastDance on Netflix
[۷] Black Lives Matter (BLM)
[۸] Anthony Joshua
[۹] Tupac
[۱۰]Leopold II
[۱۱] epidemiological
[۱۲] Michel Duclos
[۱۳] Institut Montaigne
[۱۴] Uighur
[۱۵] Angela Merkel,
[۱۶] Schroeder
[۱۷] Continental snobbery
[۱۸] Andrew Roberts
[۱۹] Anne Applebaum
[۲۰] Bill O’Reilly
[۲۱] Tiananmen Square
[۲۲] Ishaan Tharoor
[۲۳] TheWashington Post
[۲۴] Minneapolis
[۲۵] Lawrence Freedman
[۲۶] King’s College London
[۲۷] Watergate
[۲۸] globalized world
[۲۹] Bruno MAceas
[۳۰] The Dawn of Eurasia
[۳۱] Blair
[۳۲] Brandenburg Gate (یک بنای تاریخی به سبک معماری نئوکلاسیک و مربوط به قرن ۱۸ میلادی در شهر برلین آلمان میباشد)
[۳۳] George Floyd
[۳۴] Winston Churchill
[۳۵] Fulton, Missouri
[۳۶] Iron Curtain
[۳۷] Atlanta
[۳۸] Houston
[۳۹]American Notes
[۴۰] Dickens: An InnocentAbroad