سیاست شکست‌خورده آمریکا

سیاست شکست‌خورده آمریکا

سهیل آندروس مرتضوی،[1] نویسنده در نشریه ژاکوبین و مستقر در شیکاگو، در این مطلب با عنوان «سیاست آمریکا، به‌گونه‌ای شکست خورده است که لیبرالیسم نیز نمی­تواند به آن سروسامان دهد[2]» -که در 6 آوریل 2020 در تارنمای نشریه ژاکوبین منتشر شده است- به‌نوعی بر کتاب «چرا ما قطبی شده‌ایم؟» اثر ازرا کلین، مروری انتقادی دارد. وی در این مرور، اشاره دارد که مردم آمریکا، قدرتی ندارند و نمی‌توانند سیاستمداران را مسئول شکست‌های سیاستی و وعده‌های عمل نشده بدانند. تا جایی که رأی‌دهندگان، حتی نمی‌دانند که چه کسی را باید مقصر دانست و از همین رو، به راهکارهایی که این کتاب برای این سیاست شکست خورده ارائه می‌دهد، اشاره می‌کند، هرچند که به نظر او قانون اساسی نیازمند اصلاحاتی است که نمی‌توان امیدی به آن هم داشت

گروه مترجمان مرکز مطالعات آمریکا

کتاب جدید ازرا کلِین[۳] (روزنامه‌نگار، بلاگر) با عنوان «چرا ما قطبی شده‌ایم؟[۴]»، به شناسایی بیشتر موارد اشتباه در سیستم سیاسی بسته و مسدود آمریکا می‌پردازد؛ اما او نقش طبقه اجتماعی را در منسجم ساختن جنبش‌هایی که درنهایت می‌توانند آن را دموکراتیک سازند، نادیده گرفته است. در کتاب «چرا ما قطبی شده‌ایم؟»، مؤسس وُکس،[۵] اِزرا کلِین مدلی را برای درک قطبی‌سازی سیاسی آمریکا و کژ کاری آن، پیشنهاد داده است. وی با لنز هویت گروهی (جمعی) به این مسئله نگاه کرده است. کلِین بیان می‌دارد که اگرچه قطبی‌سازی امری عادی است (درواقع آمریکا کمتر از بسیاری از سایر دموکراسی‌ها قطبی شده است)، اما سیستم سیاسی ما برای مدیریت قطبی شدگی پارتیزانی آمادگی ندارد. او در بیانات خود می‌گوید: پس از جنگ داخلی، عدم موفقیت در بازسازی درواقع، زمینه را برای یک قرن با حکمرانی حزب دموکرات‌های مستبد در جنوب مهیا کرد. علی‌رغم آنکه لقب دموکراتیک را یدک می‌کشیدند، اما دموکرات‌های ایالات جنوبی،[۶] حزبی برای مخصوص خودشان بودند. همچنین، به‌منظور حفظ ائتلاف ملی حاکم و کارآمد، دموکرات‌های ایالات شمالی برتری‌جویی دموکرات‌های سفیدپوست ایالات جنوبی را تحمل می‌کردند و این امر، تمهیداتی بود که مانع از شکل‌گیری یک دوقطبی مشخص در میان خط‌مشی‌های احزاب می‌شد.

هنگامی‌که در تصویب قانون حقوق مدنی (در سال ۱۹۶۴)، دموکرات‌های شمالی از ائتلاف فوق‌الذکر جدا شدند تا به اقلیت جمهوری‌خواه بپردازند، این ائتلاف پرتنش، به پایان رسید. در همان سال در حزب راست، بِری گلدواتر،[۷] نامزد ریاست جمهوری، حزب جمهوری‌خواهان شد که این مسئله، راه را برای محافظه‌کاران ایالات جنوبی باز کرد تا به حزب جمهوری‌خواه بپیوندند و لیبرال‌های ایالات شمالی نیز به حزب دموکرات پیوستند. وقتی دموکرات‌های ایالات جنوبی از تصویر بیرون رفتند، احزاب سیاسی توانستند، آزادانه از ایدئولوژی خود و درنهایت از همه‌چیز حرف بزنند. در دهه‌های بعدی شاهد ظهور اصطلاحات سیاسی کلِین، نظیر «مگا هویت[۸]» شدیم؛ این اصطلاح همه‌چیز را از ایدئولوژی گرفته تا هویت‌های نژادی، جنسیتی و فیلم‌های سینمایی که تماشا کرده، اخباری که گوش می‌دهیم، رستوران‌هایی را که می‌رویم، در خود جای می‌دهد. درواقع، هر چیزی که به ما مربوط می‌شود، نشانه‌ای از هویت پارتیزانی دارد.

 قطبی‌سازی سیاسی ماهیتاً بد نیست، زیرا باعث می‌شود تا ما انتخاب‌های روشن‌تر و معنادارتری داشته باشیم و در صندوق رأی بیندازیم. سیستم سیاسی آمریکا با تمام محدودیت‌های مقابله‌ها، موازنه‌ها و وِتو کردن‌هایش، به‌منظور داشتن عملکردی خوب و قابل‌قبول، نیازمند سازش و مصالحه است. قطبی‌سازی در دولتِ دچار تفرقه به بن‌بست بی‌پایان، تعطیلی‌های دولت، فریب‌های نهادی و ناتوانی اکثریت منتخب، در جامه عمل پوشانیدن به برنامه‌ها و دستور جلسات خود خواهد انجامید. به‌علاوه، ماهیت غیر دموکراتیک نمایندگی سیاسی آمریکا نیز، به قطبی‌سازی‌های سیاسی نامتقارن منجر شده است. جمهوری‌خواهان با برآورده کردن نیازهای اقلیت سفیدپوستان -که عمدتاً هم ‌رأی‌دهندگان روستایی و مسیحی هستند و احساس می‌کنند، غلبه جمعیتی‌شان در حال کاهش است- می‌توانند، برنده انتخاب باشند. حال‌آنکه ازنظر کلین، دموکرات‌ها باید خط‌مشی حزبی‌شان را تعدیل نمایند تا خوشایند ائتلاف گسترده‌تری گردد که درواقع، میانه‌روهای متمایل به حزب راست هستند.

پس نتیجه این می‌شود که جمهوری‌خواه افراطی با اتخاذ سیاست‌های هویتی سفیدپوستان و خط‌مشی ضد دموکراتیک، حکمرانی اقلیت را تثبیت می‌نماید؛ حزب دموکرات میانه‌رو، مجبور است که یک ائتلاف گسترده‌ای از رأی‌دهندگان نا یکدست و ناهماهنگ (افرادی که فقط به خاطر ضدیتشان با جمهوری‌خواهان، در این ائتلاف گرد هم آمده‌اند) را تشکیل دهد؛ در این صورت، یک سیستم سیاسی پیچیده و کم‌تحرکی به وجود خواهد آمد که همیشه در لبه بحران و شکست است. درواقع، این تجزیه‌وتحلیل متقاعدکننده است. کلین، به توجه و پرداختن زیاد به جزئیات، معروف است و در این واقعیت مادی، همچنان بر سر حرف‌های خود ایستاده است. در جایی که بسیاری از مفسران لیبرال، بازیگران و افراد را متهم می‌کنند، کلین بر مشوق‌هایی متمرکز است که آن‌ها را به انجام یک سری اعمال تشویق می‌کرد.

 البته مشکل، میچ مکانل[۹] نیست، بلکه ماهیت غیر دموکراتیک مجلس سِنا و قانون اساسی ناقصی است که در دولت دچار تفرقه، بحران‌های مشروعیت غیرقابل‌حلی را به وجود می‌آورد. پس مشکل خود ترامپ نیست؛ بلکه سیستم سیاسی است که اجازه می‌دهد، یک عوام‌فریب بر سر کار بیاید، بی‌آنکه نماینده مردم باشد. باید گفت، مشکل اصلی این رویکرد نظام‌مند، سیاست آمریکا است؛ بن‌بست‌ها و بحران‌های عدم فعالیت، درنتیجه اعمال سیاستمدارانی که نمی‌دانند چگونه سازش و مصالحه کنند، به وجود نمی‌آید، بلکه این سیستم سیاسی است که مانع از همکاری دو حزب می‌شود و درعین‌حال، از آن‌ها می‌خواهد تا وارد عمل شوند.

  • بازاندیشی، نجات نایافتگی و سیاست هویتی

طبق اظهارات خود کلین، کتاب «چرا ما قطبی شده‌ایم؟» بر درک این مشکلات متمرکز است، نه حل آن‌ها. بااین‌حال، در فصل پایانی به‌طور محتاطانه، راهکارهایی نیز ارائه می‌دهد. علاوه بر پیشنهاد یک سری اصلاحات نظارتی و دموکراتیک -که بسیار هم نیاز به آن‌ها احساس می‌شود- کلین در جای دیگر می‌گوید، احتمال کمی دارد که این اصلاحات، واقعاً اتفاق بیفتند و همچنین او از ما می‌خواهد که خودمان را از این قطبی شدگی خارج سازیم. وی هشدار می‌دهد که هویت‌های سیاسی، از طریق ابزارها و تشکیلات گسترده برای تعریف، سیاست‌گذاری و فعال نمودنشان تقویت می‌شوند. با «توجه به هویت»، افراد می‌توانند متوجه تبلیغات، تحریفات و دیدگاه‌ها شوند که درنتیجه، پاسخ احساسی و عاطفی خود به دست‌کاری‌های هویت محور را بهتر مدیریت خواهند کرد. اگرچه این‌گونه توجه و مراقبت‌ها می‌تواند به افراد کمک کند که زندگی سیاسی دقیق‌تری داشته باشند، اما به مشکلات شناسایی‌شده توسط کلین نمی‌پردازد. درواقع، راهکارهای فردگرایانه، پاسخ مشکلات دشوار اجتماعی نیستند.

اصل صحبت کلین، عمدتاً با مخاطبان چپ‌گرا است؛ جمهوری‌خواهانی که به سیاست‌های هویتی سفیدپوستان رأی داده‌اند، گوش شنوایی برای شنیدن این حرف‌ها ندارند و به‌علاوه، آن‌ها هیچ مشوقی هم برای آن‌که از همین‌الان شروع کنند و دست‌به‌کار شوند، ندارند. آن‌ها نمی‌خواهند، رسانه‌های حزبِ راستی خود را خاموش کنند، کمی با خود بیندیشند و تأمل کنند و از جمع دور شوند. قرار نیست که آن‌ها به برچیدن مؤسسات غیر دموکراتیکی، کمکی نمایند که به لحاظ سیاسی، به سود آن‌ها هستند. به‌طور حتم، آن‌ها قصد ندارند در بحبوحه آنچه برای آن‌ها شبیه به صحنه جنگ علیه حریفانی است که مخالف سیاست‌های هویتی آن‌ها هستند، جنبش‌های هویت خواهی را ترک کنند. در مقدمه این کتاب، کلین می‌کوشد تا سیاست هویت را از دست کسانی که این اصطلاح را به یک سلاح تبدیل کرده‌اند و از آن علیه گروه‌های به لحاظ تاریخی به حاشیه رانده‌شده استفاده می‌کنند، نجات دهد. جمهوری‌خواهان سفیدپوست از تمام جمعیت (اندک) خودشان استفاده می‌کنند تا دغدغه خود را در خصوص «سیاست درست، عادلانه و قدیمی» ابراز دارند، اما درعین‌حال، به مسائل و نگرانی‌های اقلیت‌ها اهمیتی نمی‌دهند و آن‌ها را خودخواه و دارای سیاست هویتی بی‌رگ‌وریشه می‌خواند. کلین در ادامه می‌نویسد: «با تردستی و نیرنگ، هویت، همان چیزی می‌شود که فقط گروه‌های به حاشیه رانده‌شده، آن را خواهند داشت»

  • چسب دموکرات‌ها، نفرت از جمهوری‌خواهان

 در اینجا، کلین اشتباه نمی‌کند؛ سیطره سیاست هویتی بر طیف سیاسی می‌تواند، باعث شود سازمان‌دهی‌هایی که حول محور طبقه اجتماعی و خط‌مشی‌های کلی‌گرایانه[۱۰] صورت می‌گیرند، بی‌نتیجه به نظر رسند یا این‌که یک خطای راهبردی تلقی شوند. هیچ‌کدام از این موارد فوق‌الذکر مطرح نیست. حزب چپ بهای گزافی برای سازمان‌دهی به سیاست هویتی اقلیت خود، پرداخت نموده و اغلب هم در این کار، سیاست طبقه اجتماعی را کاملاً کنار گذاشته است. پایگاه دموکراتیک، از ملغمه‌ای از گروه‌های اقلیت و لیبرال‌های سفیدپوست متشکل است. چسبی که این ائتلاف را محکم در کنار یکدیگر نگه‌داشته، نفرت از جمهوری‌خواهان است؛ اما این مسئله، برای ایجاد یک جنبش سیاسی کارآمد کافی نیست. حزبی که در آن، هم مایک بلومبرگ[۱۱] و هم برنی سندرز،[۱۲] می‌توانند برای نامزدی ریاست جمهوری ایفای نقش کنند، فی‌نفسه بی‌ثبات است. به‌علاوه، شکل‌گیری حزب چپ حول محور ائتلاف هویت‌های به حاشیه رانده‌شده (همان کاری که بیشتر لیبرال‌ها و حتی بسیاری از چپ‌گراها امروز انجام می‌دهند)، توپ مذاکرات و مناظرات سیاسی را به زمین راست‌گراهای هویت خواه می‌اندازد. آن‌ها دوست دارند تا درباره موضوعات فرهنگی تفرقه‌انگیز صحبت کنند. جنگ‌های فرهنگی نیز موضوع موردعلاقه نظریه‌پردازان و طرفداران دوآتشه حزب راست است که ترجیح می‌دهند، مناظرات و گفتگوهای سیاسی، بر موضوعات هویتی، متمرکز باقی بماند، نه بر برنامه‌های اجتماعی جهانی و پرداختن به عدم برابری در توزیع ثروت یا به چالش کشیدن قدرت و نفوذ سرمایه.

 تا اینجا در مورد هزارتوی هویت خواهی چپ‌گراها صحبت کردیم (همان‌گونه که کلین نیز با عنوان بدترین نوع مصالحه و سازش عجیب دو دنیای متفاوت از آن یاد می‌کند) و بیان داشتیم که کاندیداهای ریاست جمهوری دموکرات سال ۲۰۲۰، به سخن گفتن از خط‌مشی‌های کلی‌گرایانه به زبان سیاست‌های هویتی پرداخته‌اند؛ البته اگرچه از سیاست‌های هویتی حرف می‌زنند، اما فحوای کلام آن‌ها بوی خط‌مشی‌های کلی‌گرایانه‌شان را می‌دهد. کاملا هریس[۱۳] و الیزابت وارن،[۱۴] امتیاز مالیات بر درآمد و همگانی شدن مراقبت از کودکان را غرامت‌های بردگی نامیدند. کلین می‌نویسد: «این‌ها برنامه‌های همگانی بودند؛ برنامه‌هایی که به تمام افراد از هر نژاد کمک می‌کنند». هیچ راه بهتری برای تحریف و بی‌اثر ساختن یک دستورالعمل مردمی -که به نفع مردم باشد- وجود ندارد، جز این‌که برچسب «تفرقه‌انگیز» و «غیر مردمی»، به آن بچسبانیم. بدتر از آن، این است که تشکیلات سیاسی مبتنی بر هویت باعث می‌شود تا حزب چپ، مأموریت اصلی خودش را که همانا ساختن جامعه‌ای عادلانه، برابر و تغییر دادن جهت نزاع‌ها از مبارزه‌های گسترده برای توزیع مجدد ثروت و منابع، به سمت مبارزه برای به دست آوردن حق رأی و تصمیم‌گیری بیشتر است، فراموش کند. پس مشکل خود سیستم غیرعادلانه نیست بلکه نادیده گرفتن شدن اقلیت‌ها در آن است. در این شیوه، سیاست‌های هویتی که کلین، به نجات آن‌ها امیدوار است، هرقدر هم که چنین جنبش‌هایی خیرخواهانه باشند، درنهایت، به تقویت موقعیت اجتماعی نئولیبرال‌ها می‌انجامد.

  • منزلت «طبقه اجتماعی» بیشتر از «هویت» است

کلین، بارها تأکید می‌کند که هویت‌های ما کثرت‌گرا هستند، اما در کتاب خود، توجه اندکی به «طبقه اجتماعی» نموده است. با توجه به اینکه جداسازی‌های طبقاتی در تفکیک‌های نژادی و تقسیمات جمعیتی، ابراز وجود کردن و نماینده بودن را در سیستم سیاسی آمریکا از بین می‌برد، این مسئله مهم به نظر می‌رسد. بااین‌همه، امروز دونالد ترامپ در کاخ سفید نمی‌بود و جمهوری‌خواهان نیز از این مزیت جمعیتی مستحکم و شکست‌ناپذیر در سنا برخوردار نمی‌بودند، اگر جمهوری خواهان از قبل، آن‌همه کارگر و کارمند سفیدپوست را از شمال مرکزی ایالات‌متحده آمریکا و هرکجای دیگر، هدف قرار نداده و گرد هم جمع نکرده بودند. در جلسه پرسش و پاسخی که درباره این کتاب برگزار شد، کلین توضیح داد که او طبقه اجتماعی را یک هویت قدرتمند در سیاست آمریکا نمی‌بیند. وی خاطرنشان ساخت که حزب چپ -که محافظه‌کاران برخلاف منافعشان به آن رأی می‌دهند- یک سوءتفاهمی (سوء فهمی) برخاسته از تعریف محدود منافع در قالب منابع مادی است. ازنظر کلین، سیاست آمریکا، سیاست مبارزه بر سر موقعیت و هویت گروهی (جمعی) است و مناظرات و مباحثات در خصوص خط‌مشی صرفاً جنگ‌های نیابتی، در تلاش و مبارزه برای تسلط داشتن و غلبه بر گروه و جمع می‌باشند. رأی‌دهندگان، به هویت رأی می‌دهند و حزب چپ، عمدتاً نتوانسته است یک هویت طبقه‌ اجتماعی -که درباره آن با مردم، زیاد حرف زده است- ایجاد نماید.

درست است که حزب چپ لیبرال، عمدتاً سیاست طبقه اجتماعی را رها کرده است و حزب چپ سوسیال-دموکرات نوظهور، باید بسیار تلاش کند تا یک هویت طبقه اجتماعی ایجاد نماید، اما پیام ضمنی مبنی بر این‌که طبقه اجتماعی همان هویت است، درست نیست. آگاهی از طبقه اجتماعی، ممکن است همانند آگاهی نسبت به هویت فعال گردد، اما در واقعیت، عملکردی بسیار متفاوت از هویت دارد. «سیاست هویت» -که هر دو حزب راست و چپ به آن متوسل شده‌اند- این کشور را به جناح‌هایی تقسیم می‌کند که برای به دست آوردن موقعیت گروهی، باهم در مبارزه و ستیز خواهند بود، حال‌آنکه آگاهی از طبقه اجتماعی با تفکیک‌ها و تقسیمات فرهنگی، جمعیتی و نژادی در تضاد است. سازمان‌دهی تشکیلات حول محور طبقه اجتماعی باعث می‌شود تا بیشتر رأی‌دهندگان در یک‌سو و در کنار هم قرار گیرند. وقتی‌که می‌گویم کارگران و کارمندان سفیدپوست به‌اتفاق آرا به یک جنبش چند نژادی، مساوات طلب و مبتنی بر طبقه اجتماعی خواهند پیوست، دچار توهم نشده‌ام، لیکن سازمان‌دهی تشکیلات حول محور خط‌مشی‌های کلی‌گرایانه، حداقل دلایل مادی برای انجام چنین کاری را فراهم خواهد ساخت.

استحکام کمپین سندرز، یک‌بار دیگر قدرت سازمان‌دهی حول محور مشترکات طبقه اجتماعی را آشکار می‌سازد. سندرز به‌جای آن‌که خط‌مشی‌های کلی‌گرایانه را در لفافه سیاست‌های هویتی بپیچد، به‌طور پیوسته و مرتب، به بت‌سازی‌های تشکیلات دموکرات از واژه «هویت» پاسخ می‌دهد و به آن احترام می‌گذارد و درواقع، تسلیم خواسته‌های آنان می‌گردد. وی با تأکید بر این مطلب که خط‌مشی‌های او نظیر مراقبت بهداشتی همگانی و تضمین مشاغل از سوی فدرال، به نفع همه و مخصوصاً گروه‌های به حاشیه رانده شده است، دیگر از حرف‌های کلیشه‌ای مبهم مانند «حقوق اقلیت ایکس، همان حقوق بشر است»، استفاده نمی‌کند. این‌که فقط بی‌عدالتی را تصدیق کنیم، کافی نیست بلکه ما باید کاری دراین‌باره انجام دهیم. اگر حزب دموکرات و به‌طور عام، حزب چپ می‌خواهد که رأی‌دهندگان به منافع مادی رأی دهند، آن‌ها باید بهبود شرایط مادی و همچنین، شرایط بازار را در اولویت خود قرار دهند. البته، بیشتر تأسیسات دموکرات‌ها، علاقه‌ای ‌به چالش کشاندن نظم نئولیبرال ندارند. کسانی که حقیقتاً انرژی خود را صرف بهبود شرایط مادی می‌کنند، درنهایت، به همان بن‌بست ذاتی موجود در سیستم سیاسی شکست خورده و غیر دموکراتیک ما خواهند رسید، اما حداقل آن‌ها برای بهتر کردن اوضاع و شرایط، صادقانه برای همه تلاش کردند.

  • دموکراسی اختیاری نیست

یک خط‌مشی حزبی مردمی (حزب چپ) از دست‌وپنجه نرم کردن با محدودیت‌های سیستم سیاسی آمریکا -که شرح آن در کتاب «ما چرا قطبی شده‌ایم؟» آمده است- دریغ نخواهد کرد. اجرای خط‌مشی‌ها (چه مردمی باشند چه نباشند)، نیازمند قدرت سیاسی است. متأسفانه حوزه‌بندی نامناسب[۱۵] که بسیار به نفع حزب جمهوری‌خواه است، مانع از آن می‌شود که اکثریت انتخاباتی به اکثریت حاکم که بر نهادهای سیاسی کنترل دارند، ترجمه شوند (تبدیل شوند). به‌علاوه، محدودیت‌های «مقابله و موازنه[۱۶]»، مانع از آن می‌شود که حتی اکثریت حاکم بتوانند، برنامه‌های کمپین خودشان را عملی سازند. با توجه به این‌که فراوانی وِتو به نفع سیاست‌ نئولیبرال است، این مسئله برای حزب چپ، بسیار مشکل‌ساز خواهد شد، آن هم هنگامی‌که بخواهد برنامه‌های عمومی و خط‌مشی‌های اجتماعی ایجاد نماید. ما نمی‌توانیم با راهبری دموکراتیک، وارد سوسیالیسم دموکراتیک شویم. در سیستم کنونی، مردم آمریکا قدرتی ندارند و نمی‌توانند سیاستمداران را مسئول شکست‌های سیاستی و وعده‌های عمل نشده بدانند. رأی‌دهندگان حتی نمی‌دانند که چه کسی را باید مقصر بدانند. دولتِ دچار تفرقه در سیستم ریاست جمهوری را یا سیستم قانون‌گذاری دو مجلسی را؟ یک مرور سنجیده و بی‌طرفانه، باعث می‌شود تا ادعاهای ضدونقیضی درباره مشروعیت دموکراتیک به وجود آید و همان‌طور که کلین نیز خاطرنشان می‌سازد، سیستم سیاسی آمریکا از هیچ راهی درست نمی‌شود. به همین علت است که آمریکایی‌ها تا این حد از واشنگتن نفرت دارند. قانون‌گذاران نمی‌توانند، قانون وضع کنند و دولت نمی‌تواند، رهبری کند. یک حزب به دلیل مانع‌تراشی و اخلال در کار حزب دیگر، مقصر شناخته می‌شود. هرکسی هم که پیروز این انتخابات باشد، هیچ‌چیز تغییر نمی‌کند و رأی‌دهندگان، مأیوس خواهند شد. درنهایت، یک قاضی فدرال در مورد مشاجرات سیاسی تصمیم می‌گیرد، آن‌هم درصورتی‌که بخواهند به این‌گونه مشاجرات اهمیت بدهند و به آن‌ها بپردازند. درواقع، کاملاً حق با کلین است؛ همان‌طور که در کتاب خود نیز ادعا می‌کند، این‌که دموکراسی آمریکا بهتر عمل خواهد کرد اگر ائتلاف‌های حاکم منتخب مردم بودند و می‌توانستند (این قدرت و اختیار را داشتند) به برنامه‌های انتخاباتی خود جامه عمل بپوشانند. در این صورت، مردم می‌توانند تصمیم بگیرند که آیا آن‌ها فرد درست را انتخاب کرده‌اند یا خیر که این نتیجه‌گیری را ملاک عمل و انتخاب خود در انتخابات بعدی قرار خواهند داد؛ این درک مردم از دموکراسی خواهد بود، نه این‌که سیستم سیاسی آمریکا چطور کار می‌کند.

کتاب «چرا ما قطبی شده‌ایم؟»، یک تعداد راهبردهایی را برای دموکراتیک ساختن سیستم سیاسی ارائه می‌دهد؛ ازجمله مبارزه علیه سرکوب رأی‌دهندگان، دور زدن کالج انتخاباتی (هیئت انتخاب‌کننده رئیس‌جمهور در آمریکا) و آوردن توافق‌نامه اخذ رأی مردمی در ایالات، جایگزین ساختن تغییر مغرضانه تقسیمات کشوری به نفع یک حزب (در انتخابات) با مناطق چندحزبی دارای سیستم رأی‌گیری و انتخاب بر اساس صلاحیت[۱۷]، قطع اطاله کلامِ سنا (برای سدکردن تصویب طرح یا لایحه‌ای)، گسترش نمایندگی‌های کنگره به منطقه‌های پورتوریکو و دی سی،[۱۸] به‌منظور برقراری مجدد توازن قدرت در سنا و تغییر ترکیب اعضای دادگاه عالی. هیچ‌یک از این راه‌حل‌ها، الزاماً مانع اصلاحیه قانون اساسی را از میان ‌بر‌نمی‌دارند، بلکه برخی از آن‌ها اصطلاحات فرایندی هستند. برخی دیگر را می‌توانید با حاضر بودن اکثریت در کنگره به تصویب رسانید، البته به شرط آن‌که اطاله کلام‌ها نیز قطع شوند. ورود ایالات جدید به اتحادیه، حتی مورد وتوی ریاست‌جمهوری نیز قرار نخواهد گرفت. کلین در ارائه پیشنهاد‌های خود بسیار دقیق بوده است، زیرا می‌داند که تمام آن‌ها دست‌یافتنی هستند. درحالی‌که بیشتر اصلاحات بنیادین قانون اساسی نظیر دموکراتیک ساختن مجلس سنا، غیرممکن خواهند بود.

او تنها نیست. مرحوم رابرت دال[۱۹] در کتاب خود (در سال ۲۰۰۱)، با عنوان «قانون اساسی آمریکا چقدر دموکراتیک است؟» نیز همین نومیدی را بیان نمود، آن هم مبنی بر این‌که بیشتر اصلاحات معنادار و جاه‌طلبانه دموکرات‌ها، درواقع دست‌نیافتنی‌تر هستند؛ وی شانس دموکراتیک کردن مجلس سنا را «عملاً صفر» دانست. اخیراً دانشمند سیاسی، دیوید فاریس[۲۰] در کتاب خود با عنوان «وقت نزاع با پلیدی‌هاست[۲۱]»، طرحی را برای دموکراتیک ساختن قانون اساسی ارائه داده است. در این کتاب، خواننده با ترکیب آشنایی از اصلاحات سیاستی، روشی برای غلبه بر مشکلات و محدودیت‌های قانون اساسیِ به‌هم‌ریخته مواجه می‌شود؛ محدودیت‌هایی که مشکلات ساختاری نهادهای شکست خورده را پوشیده می‌دارند.

یک واقع‌بینی قابل‌درک در اینجا دیده می‌شود؛ درواقع، به‌سختی می‌توان قانون اساسی آمریکا را اصلاح نمود. جمهوری‌خواهان با هرگونه اصلاحات دموکراتیک که منافع آن‌ها را تهدید کند، مقابله و مقاومت خواهند کرد. به نظر می‌رسد که مشکلات و محدودیت‌های قانون اساسی، یک پاسخ مشخص دارد. آن‌هم ورود ایالت‌های جدید به اتحادیه است، به‌منظور آن‌که حوزه‌بندی‌های نادرست سنا شکسته شود و این کار، به نظر دست‌یافتنی‌تر است تا انحلال مجلس سنا. به نظر می‌رسد که توافق‌نامه بین ایالتی اخذ رأی مردمی، آسان‌تر از کنار گذاشتن کالج انتخاباتی باشد. اما آیا واقعاً درست است؟ آیا این اصلاحات فقط به یک دلیل اتفاق نیفتاده‌اند؟ قدرت و تعداد بیشتر جمهوری‌خواهان در نهادها و مؤسسات سیاسی، خود تقویت‌کننده است. باید روش‌هایی برای غلبه بر مشکلات و محدودیت‌های نهادهای سیاسی غیر دموکراتیک، وجود داشته باشد. باید لایحه‌هایی را در اتاق‌های کنگره به تصویب رساند و مانع از وتوی ریاست جمهوری گردید تا آن لایحه‌ها، به قانون تبدیل گردند. حتی آن موقع هم ممکن است که دادگاه‌های مملو از محافظه‌کاران، آن قوانین را اجرا نکنند. تنظیم (مجدد) ناشیانه حوزه‌بندی‌های نادرست بدون نحوه شمارش و ارزش‌گذاری آرا، می‌تواند نتیجه عکس دهد. دادگاه‌ها ممکن است، دوباره پر از جمهوری‌خواهان شود که تقسیمات کشوری را به نفع حزب خود، تغییر خواهند داد.

 در سیستم سیاسی، درست کردن سلاح از نواقص و کاستی‌ها به‌منظور به دست آوردن امتیازات سیاسی، سرکوب آرا و براندازی دموکراسی، از قبل هم از شیوه‌های اصلی نزاع‌های سیاسی در این کشور بوده‌اند. تشدید تنش و درگیری‌ها در چنین تاکتیک‌هایی، فقط برای کمتر کردن مشروعیت سیستم قانون اساسی است. یک سیستم سیاسی غیر دموکراتیک که برای سرکوب مردم تلاش می‌کند، باید غیر مشروع تلقی شود و درنهایت برچیده شود. این همان چیزی است که کلین و سایر لیبرال‌ها می‌دانند اما نمی‌خواهند، آن را به زبان بیاورند.

برای مشاهده اصل مقاله کلیک کنید


[۱] Sohale Andrus Mortazavi

[۲]. American Politics Is Broken. Liberalism Can’t Fix It

[۳]. Ezra Klein

[۴].We’re Polarized

[۵] Vox

[۶] Dixiecrats

[۷] Barry Goldwater

[۸] mega-identities

[۹] Mitch McConnell

[۱۰] Universalist

[۱۱] Mike Bloomberg

[۱۲] Bernie Sanders

[۱۳] Kamala Harris

[۱۴] Elizabeth Warren

[۱۵] malapportionment

[۱۶] مدلی برای روش حکومتی یک حکومت است. بر این اساس، حکومت به شاخه‌های مختلفی تقسیم می‌شود که هر یک دارای محدوده مجزا و مستقلی از اختیارات و مسئولیت‌ها می‌باشند به‌گونه‌ای که اختیارات هر بخش در تعارض اختیارات بخش‌های دیگر نباشد. هر شاخه قادر است در قدرت اعمالی توسط شاخه‌های دیگر محدودیت‌هایی اعمال نماید که این محدودیت‌ها را اصطلاحاً «مقابله و موازنه» به انگلیسی ((checks and balances می‌گویند تا بدین ترتیب، از جمع شدن و انحصار قدرت در یک قوه جلوگیری شود.

[۱۷] Ranked-choice voting

[۱۸] Puerto Rico and DC

[۱۹] Robert Dahl

[۲۰] David Faris

[۲۱] It’s Time to Fight Dirty