آموزش نسل جدید مقامات آمریکا به منظور گریز از باتلاق

آموزش نسل جدید مقامات آمریکا به منظور گریز از باتلاق

جان روزا ، مقاله‌ای با عنوان «دنیای فانتزی امپراتوری آمریکا» منتشر کرد. هدف این مقاله مروری بر دو کتاب «جاده‌ای که در آن قدم نگذاشته‌اند: إدوارد لنزدِیل و تراژدی آمریکا در ویتنام »، از مکس بوت و «جاده‌ای به‌سوی بدبختی: تاریخی جدید درباره فرورفتن آمریکا در باتلاق ویتنام » از برایان ون دو مارک است. یافته‎های این مقاله نشان می‌دهد که مقامات آمریکا، زامبی‌وار قدرت حیرت‌آور نظامی را به کار می‌گیرند تا بر مؤسسات اجتماعی زور بگویند و قتل‌عامی پشت سر، بر جای بگذارند. در حقیقت، این روایت به زبان ساده می‌گوید که مقامات آمریکا هیچ اهمیتی حتی به خواسته‌های کنشگران همسو و همکار خود قائل نیستند و باید نسل جدید مقامات را آموزش دهند که بهتر بتوانند، امپراتوری آمریکا را مدیریت و سنگ بنای جاده‌های موفق آینده را بنا نهند.

گروه مترجمان مرکز مطالعات آمریکا

مدافعان امپراتوری آمریکا مانند مکس بوت،[۱] همچنان اصرار می‌ورزند که آمریکا، می‌توانست در جنگ ویتنام پیروز شود اما نشد. درواقع، مادامی‌که دستگاه‌های جنگی نیاز به توجیه و بهانه‌ای برای مداخلات جدید دارند – امروز مانند ایران و ونزوئلا- نویسندگانی همچون بوت نیز مخاطبانی برای فانتزی‌های امپریالیستی خود خواهند داشت. جنگ ویتنام در حافظه جامعه آمریکا، معمولاً یک جنگ داخلی بین جنوب ویتنام و شمال آن تصور می‌شود. هر یک از طرفین، نیروی نظامی، پرچم، پول رایج، پایتخت و سرود ملی خود را داشت. جنوب کشور، خود را جمهوری ویتنام می‌نامید و شمال کشور نیز خود را جمهوری دموکراتیک ویتنام[۲] نامیده بود. آمریکا هم مرتب به جنوب ویتنام نیرو می‌فرستاد با این ادعا که فقط قصد دارد از آن «کشور جسور آسیایی» در مقابل تهاجم شمال ویتنام، محافظت نماید و بس (این مطلب در مجله سَتِردِی ایونینگ پُست[۳] آمده بود).

 بسیاری از تاریخ شناسان آمریکا دقت لازم را نداشته‌اند و جنگ ویتنام را جنگی داخلی نامیده و آن را حقیقتی بی‌چون‌وچرا قلمداد کرده‌اند، همان‌طور که مرزها و نام این دو کشور نیز، به‌عنوان دو کشور جدا از هم بر روی نقشه‌های آن زمان، مشخص شده بود. با پخش مستندهای شبکه پی بی اس[۴]، با نام‌های «ویتنام: تاریخ تلویزیونی[۵] (۱۹۸۳)» که فیلمی سیزده‌ساعته بود و برنامه هجده‌ساعته «جنگ ویتنام[۶] (۲۰۱۷)» از کِن بِرنز- لین نُویک[۷]، این پارادایم جنگ داخلی قدیمی تقویت یافته است. این دو فیلم مستند، بینندگان زیادی داشتند. این فیلم‌ها، آمریکا را متحد خیرخواه ویتنام جنوبی نشان داده‌اند که تنها انگیزه‌اش، محافظت از ویتنام جنوبی در برابر کمونیسم است. همان‌طور که نویسنده کتاب راهنمای مستند اول بیان کرده است، «جنگ مدنی بین فرقه‌های کمونیست و ضد کمونیست» بود و آمریکا به خاطر غفلت و داشتن اطلاعات غلط از طرفی حمایت کرد که بعدها، نامحبوب و بی‌کفایت شناخته شد. یک ژنرال نیروی هوایی بازنشسته در فیلم بِرنز-نویک می‌گوید: «ما با طرفی اشتباه در حال جنگ بودیم». آن‌همه ساعت این دو فیلم را ساخته و در تلویزیون‌ها نشان داده بودند، بی آن‌که لحظه‌ای درنگ نموده و فرض اولیه آن را بررسی نمایند؛ فرض اولیه می‌گفت که ریشه این جنگ، جنگی داخلی بود.

نویسندگان آمریکایی که تمام فکر و ذکرشان، درس گرفتن از یک چنین شکست‌های پیش‌بینی نشده بود، عمدتاً از مجموعه تصمیماتی که در دولت آمریکا گرفته شده و آمریکا خود را بیشتر و بیشتر در یک جنگ داخلی درگیر کرده بود، انتقاد می‌کردند. منتقدان خط‌مشی آمریکا تا به الآن، برای هرکسی که حتی با یک بخش کوچکی از ادبیات آمریکا آشنا است، بسیار پیش‌بینی پذیر هستند. آمریکا متوجه ضعف‌های طرفی که داشت از آن دفاع می‌کرد، نشد و همچنان، میزان حمایت خود را افزایش داد حتی وقتی‌که آن‌طرف داشت شکست می‌خورد. آمریکا در آن شرایط گیر کرده بود و راه خروجی هم نداشت؛ راهبردی برای برون‌رفت از آن مسئله وجود نداشت. حمایتی اشتباه به عمل آورده بود و با بلندپروازی احمقانه و فن‌سالاری (تکنوکراتیکِ) «بهترین و باهوش‌ترین» خود، بیش‌ازحد بر قدرت خام نظامی‌اش تأکید ورزیده و آن را بر تلاش و تقلای سیاسی به منظور از آنِ خود ساختن «قلب‌ها و دل‌های» مردم جنوب ویتنام ترجیح دادند. با مردم درباره احتمال یک شکست نظامی، صادق نبودند و درواقع، دولت یک شکاف اعتبار به وجود آورده بود.

در این نقدهای درستی که از خط‌مشی آمریکا شده، به خاستگاه ویتنام جنوبی اهمیتی داده نشده است و یک حقیقت بسیار مهم، نادیده انگاشته می‌شود؛ جمهوری ویتنام توسط آمریکا خلق شد. نقشه‌هایی که نشان می‌دادند، این دو کشور در طول مدار ۱۷ از هم جدا شده‌اند و قلمرو آن‌ها با رنگ‌های مختلفی نشان داده شده بود، ماهیت متفاوت آن‌ها را به‌درستی نمی‌نمایاندند. جمهوری دموکراتیک ویتنام در ماه سپتامبر سال ۱۹۴۵ ادعا کرد که حتی قبل از آن‌که آمریکا در سال ۱۹۵۴ شروع به ساختن کشور جمهوری ویتنام نماید، کشوری قدرتمند و ریشه‌دار بوده است. جمهوری دموکراتیک ویتنام از قبل، یک بروکراسی ملی منسجم و یکپارچه ایجاد کرده بود و درعین‌حال، در یک مدت‌زمان هشت‌ساله از سال ۱۹۴۵ تا ۱۹۵۴، مشغول جنگ با ارتش فرانسوی‌ها نیز بود. در مقابل، جمهوری ویتنام فقط در ظاهر امر، یک کشور بود.

کشوری که به طور شتاب‌زده و عجولانه و تماماً با بودجه آمریکایی‌ها ساخته شده بود و در قلمرویی بنا شد که از قبل، صدها هزار کارمند و کارگر جمهوری دموکراتیک ویتنام در آنجا مشغول به کار بودند. جمهوری ویتنام، از همان لحظه ایجاد، برچسب ساخت آمریکا را یدک می‌کشید. برای جامعه ویتنام، این جنگ، جنگ داخلی نبود بلکه در یک‌طرف آن، یک دست‌نشانده خارجی قرار داشت. جمهوری دموکراتیک ویتنام که در حال جنگ با حکومت استعمارگر فرانسه بود، یک کشور بسیار کارآمد بود و توانست، همیاری و همکاری بسیاری از روستاییان ویتنام را از آنِ خود نماید. جمهوری دموکراتیک ویتنام به رهبری هوشی‌مین، صدها هزار سرباز در اختیار داشت و مقادیر بسیار زیادی از منابع مردم را به تصرف خود درآورد. ارتشی معتبر و نیرومند با ۶ لشکر تشکیل داد و ۱٫۷ میلیون روستایی را بسیج کرد تا سلاح و ملزومات را به مناطق در حال جنگ برسانند. یک برنامه اصلاح زمین (۱۹۵۶-۱۹۵۳) صورت گرفت که به‌موجب آن، حدود دو میلیون آکِر[۸] زمین، باز توزیع شد. این برنامه، خشونت‌های جنایت‌باری را به همراه داشت و رهبران جمهوری دموکراتیک ویتنام نیز از آن ابراز پشیمانی و تأسف نموده و متوقفش ساختند؛ و با این کار، پشتیبانی و حمایت عموم مردم را به دست آوردند. بسیاری از روستاییان، خواهان این بودند که به‌صورت داوطلبانه جان خود را فدای این ایالت نمایند؛ ایالتی که متعهد شده بود، آینده‌ای درخشان برای خانواده‌هایشان بسازد.

با قضاوت از روی توانایی این ایالت در جمع‌آوری مالیات، خرج درآمد مالیات، رشد اقتصادی مستقیم و نیروهای قهری آماده، می‌توان گفت که ظرفیت ایالتیِ جمهوری دموکراتیک ویتنام بالا بود. با استفاده از ابزار ابتدایی ارتباط و حمل‌ونقل، در کار هماهنگی لجستیکی، شاهکار انجام داده بود. اگرچه به کمک‌های نظامی و اقتصادی چین و اتحادیه شوروی، وابسته بود اما یکپارچگی و همبستگی داخلی خود را نیز داشت و قادر بود که استفاده کارآمد و مؤثری از آن کمک خارجی نماید زیرا یک تشکیلات بوروکراتیک داشت و تا سطح روستاها، نفوذ کرده بود. ارتش فرانسه -که منابع مالی آن را آمریکا تأمین نموده بود و به آن خط می‌داد- نبرد ننگین دین بین پو[۹] را باخت؛ این نبرد که بین ماه‌های مارس تا می سال ۱۹۵۴ به وقوع پیوست، نبردی از پیش طراحی شده بود، دقیقاً به این دلیل که فکر نمی‌کرد و باور نداشت، جمهوری دموکراتیک ویتنام بتواند و سلاح و نیروی کافی به منطقه نبرد برساند و بتواند، قلعه‌ وسیع آن در میان تپه‌ها در نزدیکی لائوس[۱۰] را به تصرف خود درآورد.

درسی که سیاست‌گذاران آمریکا باید از شکست غیرقابل‌پیش‌بینی فرانسه در ماه می سال ۱۹۵۴ بگیرند، این است که آن‌ها، نباید توانایی دولت جمهوری دموکراتیک ویتنام را دست‌کم می‌گرفتند. البته آن‌ها از این اتفاق، درس نگرفتند و در پاسخ به اولین شکست نظامی یک قدرت استعماری اروپایی توسط دولت مستعمره خود، آن‌ها همچنان در این باور خود مصر بودند که ویتنامی‌ها عقب‌مانده‌اند، چیزی از سیاست نمی‌دانند و غیر مدرن هستند. آن‌ها ارتش فرانسه را نکوهش کردند و این پیروزی را به خاطر حامیان بیرونی ویتنام یعنی شوروی و چین دانستند و بر این باور نبودند که خود جمهوری دموکراتیک ویتنام، توانسته بود پیروزی را از آنِ خود نماید. آن‌ها فکر کردند که آمریکا با سلاح و دلارهایش، خواهد توانست یک دولت جدیدی در ویتنام بسازد که بتواند با جمهوری دموکرات ویتنام رقابت نماید؛ جمهوری دموکراتیک ویتنام، کنترل کامل ۶۰% کشور را در دست داشت و تا حدودی هم (با درجات مختلف) بر ۴۰% دیگر کشور نیز کنترل داشت.

از نظر آیزنهاور و برادران دالز[۱۱] در دهه ۱۹۵۰، ویتنام فقط یک کشور کوچک و فقیر بود که در مقابل آمریکای هیولا، هیچ کاری از دستش برنمی‌آمد. آن‌ها جوامع کوچک جهان سوم را در مشت خود می‌گرفتند و به براندازی دولت‌ها، عادت کرده بودند؛ شورش‌های پی‌درپی به راه می‌انداختند و رهبران سیاسی را ترور می‌کردند. آن‌ها دستور دادند که باید در نیمه جنوبی ویتنام، یک دولت ایجاد شود و فکر می‌کردند که بر هرگونه مقاومتی از سوی جمهوری دموکراتیک ویتنام، غلبه خواهند کرد. اصلاً نیازی نمی‌دیدند که ویژگی‌های خاص کشوری همچون ویتنام را که از نظر لیندون بینز جانسون[۱۲] کشوری کوچک و ژنده‌پوش بود، در نظر بگیرند.

حتی قبل از شکست در دین بیم پو در ماه مِی سال ۱۹۵۴، مقامات آمریکا شروع کردند به طراحی یک دولت ضد کمونیسم برای ویتنام. آن‌ها از پروژه ۸ ساله تأمین مالی کوشش‌های مستعمره‌سازی[۱۳] مجدد فرانسه، دست کشیدند و تصمیم گرفتند تمام سازمان‌های ویتنامی را که با فرانسه همکاری داشتند، در ذیل یک عنوان، گرد هم آورند. دولت دست‌نشانده‌ای که فرانسه در سال ۱۹۴۹ ایجاد کرده بود، ایالت وابسته ویتنام،[۱۴] به هسته دولت جدیدی -که با تأمین مالی آمریکا ایجاد شده بود- تبدیل شد. رهبر ایالت وابسته ویتنام، امپراتور بائو دای[۱۵] که سال‌های جنگ را در ویلایی در ریویرای فرانسه[۱۶] (یک ناحیه ساحلی) سپری کرده بود، در ماه ژوئن سال ۱۹۵۴، آقای نگو دین دیم[۱۷] را به‌عنوان نخست‌وزیر جدید خود منصوب کرد. دیم از قبل، ارتباط نزدیکی با مقامات آمریکا داشت و سال‌ها در آنجا، در یک حوزه علمیه کاتولیک زندگی نموده و در میان نمایندگان کنگره نفوذ کرده بود؛ بنابراین، او در مرکز توجه واشنگتن قرار گرفت تا مجری طرح‌هایشان باشد.

 در یک دوره دوساله، بعد از آتش‌بس جولای ۱۹۵۴ که در ژنو[۱۸] امضا شد، آمریکا با همکاری دیم، بنیان دولت جمهوری ویتنام را بنا نهاد. طبق شروط آتش‌بس، جمهوری دموکراتیک ویتنام، حدود ۱۲۰ هزار پرسنل من‌جمله تمام نیروهای مسلح خود را از نیمه جنوبی کشور بیرون کشید. عده‌ای دیگر از حامیان جمهوری دموکراتیک ویتنام نیز درواقع تحت دستورات سخت‌گیرانه‌ای در آنجا ماندند؛ آن‌ها حق نداشتند در هیچ‌یک از اغتشاشاتی که برهم زننده برنامه‌های انتخابات ملیِ سال ۱۹۵۶ بود، شرکت کنند. وقتی‌که آمریکا، نیمه جنوبی کشور ویتنام را به قلمرویی برای یک دولت جدید تبدیل کرد، جمهوری دموکراتیک ویتنام مقاومتی نکرد. قرار بود که نیمه جنوبی کشور، موقتاً منطقه تجدیدقوا و سازمانی برای مبارزان فرانسه و ایالت وابسته ویتنام باشد.

در ابتدا، سیاست‌گذاران واشنگتن امیدوار بودند که دیم، تمامی گروه‌های ضد کمونیست را باهم متحد خواهد کرد؛ هم کسانی که از قبل در جنوب بودند و هم کسانی که بعد از توافقات ژنو، از شمال به آنجا رفته بودند. تعداد این گروه‌ها، بسیار زیاد بود اما باهم متحد نبودند. فرانسه حدود ۳۰۰ هزار ویتنامی را در نیروی ارتش ایالت وابسته ویتنام، مسلح ساخته بود و از سه گروه نیروهای شبه‌نظامی کائو دای[۱۹]، هائو هائو[۲۰] و کلیسای کاتولیک -که اعضای آن‌ها از سازمان‌های مذهبی بودند- حمایت می‌کرد. مقامات فرانسه و بائو دای، نیروی پلیس سایگون را به یک مافیا به نام بین شوین[۲۱] فروخته بودند؛ بین شوین نیز از نیروی قهری‌اش استفاده کرد تا فاحشه‌خانه‌ها، خانه‌های قمار و پاتوق‌های مواد مخدر را به انحصار خود درآورد. آمریکا می‌خواست، دیم که در ماه ژوئن ۱۹۵۴ به سایگون آمد، از این گروه‌های مسلح پراکنده که هر یک از آن‌ها نیز مستقل از سایرین فعالیت داشتند، یک ائتلاف ضد جمهوری دموکراتیک ویتنام ایجاد نماید.

 وقتی‌که دیم به سایگون آمد، هیچ نیرویی برای خود نداشت و حتی کنترلی هم بر سایگون نداشت. او فقط بر روی کاغذ نخست‌وزیر بود. ارتش ایالت وابسته ویتنام که قرار بود تحت فرماندهی او باشد، درواقع، تحت کنترل یک ژنرال ویتنامی بود که زیر بار امرونهی دیم نمی‌رفت؛ و هر یک از نیروهای شبه‌نظامی نیز از استقلال و اقتدار خود محافظت می‌کردند. تنها اهرم نفوذ دیم بر این گروه‌های مسلح، پولی بود که آمریکا فراهم می‌کرد. با در اختیار داشتن صدها میلیون دلار آمریکایی، دیم مصمم شد تا فرماندهان گردان‌های مختلف نظامی، شبه‌نظامی‌ها و مافیاها را بخرد. خوشبختانه آن‌ها نیز به دنبال یک ارباب پول بِده خوب بودند زیرا ارباب قبلی آن‌ها یعنی دولت فرانسه، در حال ترک کشورشان بود. بااین‌حال، هر فرمانده معامله سختی را پیشنهاد می‌کرد. دیم ساعت‌ها وقت خود را صرف مذاکره با آن‌ها می‌کرد و آن‌ها را به رقابت با یکدیگر ترغیب می‌کرد. بدون پول‌های آمریکا، دیم هرگز نمی‌توانست یک ارتش برای دولت جدید خود جمع کند.

فرآیند ایجاد ایالت در طول سال‌های ۱۹۵۴ تا ۱۹۵۶، به پشتوانه کمک‌های مالی و راهنمایی‌های عامل سازمان جاسوسی سیا یعنی سرهنگ ادوارد لنزدِیل،[۲۲] انجام شد که به دیم، پول می‌رساند و مشاور او بود. مکس بوت در توضیح سرگذشت لنزدِیل، حدود ۱۰۰ صفحه را به همکاری‌های سرهنگ با دیم، اختصاص داده است. این بخش، خلاصه مفیدی از اطلاعات درباره وقایع است، هرچند که اطلاعات جدید کمی به اطلاعات قبلی ما می‌افزاید. داستان لنزدِیل، قبلاً بارها گفته شده است، یک‌بار هم توسط خود او گفته شد. در دو شرح‌حال نامه، به سرگذشت او اشاره شده و عملیات او در ویتنام، در بسیاری از داستان‌های جنگی یاد شده است. یکی از زیردستان سابق در عملیات سازمان سیا در سایگون، با آب‌وتاب درباره کارهای او در تشکیل رژیم دیم نوشته است.

راهبرد لنزدِیل این بود، یعنی به همان طریقی که با سیاستمدار فیلیپینی رامون ماگزایسای[۲۳] -که با کمک سازمان سیا برنده انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۹۵۳ شده بود- دوست شده بود، با دیم نیز دوستی کرد. لنزدِیل که قبلاً مدیر سابق تبلیغات بود، در هنر متقاعدسازی و فریب متخصص بود. او دیم را به‌عنوان رهبر یک کشور مستقل می‌دانست و مشاور صبور و وفادار او شد. سایر مقامات آمریکایی نیز رابطه شخصی با دیم نداشتند و نخواستند، تظاهر کنند که آن‌ها چیزی به غیر از رئیسی هستند که دلارهایشان به آن‌ها، حق حکمرانی بر او و یا حتی اخراجش را می‌دهد.

دو سفیر نخست آمریکا در سایگون در سال‌های ۱۹۵۴ تا ۱۹۵۵ (هیث و کالینز[۲۴])، فکر می‌کردند که دیم بی‌کفایت است و می‌خواستند، یک رهبر سیاسی ضد جمهوری دموکراتیک ویتنام دیگری پیدا کنند و از او حمایت نمایند؛ که البته در کمال تعجب آن‌ها، دیم نیز راهبرد خودش را در سروکار داشتن با گروه‌های مسلح در جنوب ویتنام دنبال می‌کرد. یکی‌یکی با تمام رقبای خود معامله کرد و ژنرال مسئول ایالت وابسته ویتنام را به‌زور بیرون کرد و برخی از رهبران گروه‌های شبه‌نظامی را انتخاب کرد. وقتی‌که او در ماه آوریل ۱۹۵۵ به نیروی پلیس مافیای بین شوین حمله کرد، به مدت دو هفته، منطقه سایگون را به یک منطقه جنگی تبدیل نمود. صدها نفر کشته و هزاران نفر آواره شدند اما درنهایت، پیروز شد و ژنرال کارکشته و سرسخت جنگ جهانی دوم، ژنرال کالینز، هیچ راهی نداشت جز اینکه او را (دیم) به‌عنوان رهبر ایالت جدید ویتنام جنوبی بپذیرد. لنزدِیل که در تمام این مدت به خاطر دیم به دردسر افتاده بود، حق را به جانب خود می‌دید.

با توجه به اینکه لنزدِیل بیشتر از هر مقام آمریکایی دیگری، مسئول فراهم نمودن شرایط برای دیکتاتوری دیم بود، کتاب بوت را با عنوان «جاده‌ای که در آن قدم نگذاشته‌اند[۲۵]»، گمراه‌کننده می‌دانست. جاده‌ای که آمریکا در ویتنام در آن قدم گذاشت نیز بهتر بود که بلوار لنزدِیل نامیده می‌شد. وقتی‌که دیم، ایالت وابسته ویتنام را منحل کرد و در ماه اکتبر ۱۹۵۵، ادعا نمود که دولت جدید جمهوری ویتنام را ایجاد کرده است (بعد از آن‌که با حیله و فریب رفراندومی برگزار کرد که در آن، تعداد رأی‌های اخذ شده بیشتر از تعداد افراد ساکن در برخی مناطق بود)، آمریکا متعهد شد که از آن حکومت دفاع کند، بدون در نظر گرفتن اینکه ریشه‌ای در ویتنام ندارد. آمریکا با اراده‌ای راسخ به تاختن در بلوار لنزدِیل ادامه داد و سیاست اتخاذی خود را با شعار «یا با دیم شنا کن یا غرق شو» مزین کرد. فانتزی آمریکا این بود که یک نفر می‌تواند، دولتی ایجاد نماید که بتواند با جمهوری دموکراتیک ویتنام رقابت نماید.

 از نظر بوت، جاده‌ای که در آن قدم گذاشته‌اند، رویکرد و نگرش فردی لنزدِیل به همکاری با دیم بود. هنگامی‌که در سال ۱۹۵۶، لنزدِیل به آمریکا برگردانده شد، مقامات آمریکایی که با دیم سروکار داشتند، نمی‌توانستند او را متقاعد کنند که یک حکومت فراگیرتری ایجاد نماید؛ و گفته می‌شود که آن‌ها، نمی‌توانستند به‌عنوان یک دوست یا همتا، به دیم نزدیک شوند، درصورتی‌که لنزدِیل، موفق به انجام این کار شده بود. غرور و نژادپرستی آن‌ها، وضع را بدتر می‌کرد و باعث شده بود که دیم، از دستورات آن‌ها نافرمانی کند. دیم که دیگر دوست معتمدی همچون لنزدِیل در کنار خود نداشت، سرسختانه در دیکتاتوری‌اش پافشاری کرد. درصورتی‌که لنزدِیل می‌توانست به‌آرامی او را متقاعد سازد تا رفتارش را تغییر دهد. تأثیر نابخردانه مقامات آمریکایی بعدی باعث سقوط رژیم دیم در سال ۱۹۶۳ شد. تاریخ چقدر متفاوت از الآن می‌شد اگر لنزدِیل یا یک شخصی مانند او به‌قدر کافی نزدیک دیم می‌ماند، با او رابطه نزدیک برقرار می‌کرد تا بتواند در او نفوذ نماید.

«جاده‌ای که در آن قدم گذاشته‌اند» اثر بوت، یک کوچه پشتی بن‌بست باریک از آب درآمد. آقای بوت، پویایی‌های ساختاری دولت دیم را نادیده گرفت و تصور می‌کرد که دیم، با تغییر خط‌مشی در هر زمانی در بین سال‌های ۱۹۵۶ تا ۱۹۶۳، می‌توانست یک دولت قوی بسازد که بتواند با جمهوری دموکراتیک ویتنام رقابت نماید. با اتخاذ تاکتیک‌های روابط عمومی لنزدِیل، دیم توانست خود را به‌عنوان یک رهبر محبوب بشناساند. با گنجاندن ضد کمونیست‌های دیگر در دولتش، او توانست پایه‌های حمایت از دولت را محکم‌تر کند و گسترش دهد. بوت خط‌مشی‌هایی را که آمریکا پس از سال ۱۹۵۶ نسبت به دیم اتخاذ نمود، محکوم می‌کند و می‌گوید که بودن لنزدِیل یا شخصیتی مانند او در سایگون، مسیر تاریخ را عوض می‌کرد و در بیانات خود، اشاره‌ای نیز به شعر رابرت فراست می‌کند.

با اطمینان می‌توان گفت که این‌طور نیست. مشکلات ایالت سایگون، ذاتی بود و با وجود یا بدون وجود دیم و لنزدِیل نیز به قوت خود باقی بودند. آقای بوت، صحبت‌های خود دراین‌باره را با ضد واقعیت خنده‌دار به پایان می‌رساند؛ اگر فقط بزرگ‌مرد تاریخ، لنزدِیل، در کنار دیم می‌ماند، او می‌توانست دیم را از زوایای پست شخصیتی‌اش نجات دهد و دولتی در جنوب ویتنام ایجاد نماید که از محبوبیت و حمایت برخوردار باشد و می‌توانست، با جمهوری دموکراتیک ویتنام مقابله نماید. با وجود رشادت‌های لنزدِیل و دیم، حتی دو[۲۶] -که ایالت جداگانه‌ای در جنوب است- نیز شانس کمی برای موفقیت داشت و شرایط ساختاری نیز عمدتاً علیه آن بود.

رژیم دیم در پنج سال نخست حکومت، خود و ایالات‌متحده را قانع کرد که قادر به فائق شدن بر آن شرایط ساختاری است. در ابتدا، دیم در زندانی کردن و کشتن بسیاری از حامیان جمهوری دموکراتیک ویتنام، در ویتنام جنوبی موفق بود. حتی وقتی‌که او در تلاش بود تا بر تمایلات تفرقه‌آمیز در میان ارتش خود در سال ۱۹۵۵ غلبه نماید، در برابر کمونیست‌ها آن‌ها را رها ‌کرد و درواقع، به آن‌ها آزادی عمل داد تا با این کار، موجب ایجاد خطر واقعی شود. در نیمه دوم دهه ۱۹۵۰، سرکوب شدیدی وجود داشت که به زندانی کردن هزاران نفر از افراد سیاسی منجر شد. حامیان جمهوری دموکراتیک ویتنام در جنوب با پیشتازی هانوی،[۲۷] خواستار تغییر خط‌مشی بودند؛ قبل از آنکه آن را به طور کامل از بین ببرند.

به‌محض آن‌که در سال ۱۹۵۹ رهبران جمهوری دموکراتیک ویتنام در هانوی تصمیم گرفتند، سیاست عدم اقدام خود را کنار بگذارند و به حامیان خود در مدار ۱۷ (در جنوب ویتنام)، اجازه مقاومت خشونت‌آمیز بدهند، دولت دیم به‌سرعت کنترل خود بر روستاها را از دست داد. دیوید الیوتِ[۲۸] تاریخ‌شناس -که مطالعات مفصل او درباره یک منطقه از جنوب ویتنام در نسخه مختصر، حدود ۵۰۰ صفحه است- دریافت که «در عرض یک سال، رژیم دیم کنترل خود بر روستاها را از دست داد»؛ صدها تن از سران روستاها که توسط رژیم دیم منصوب شده بودند، به قتل رسیدند. مقامات دولت کم‌کم بیشتر روستاها را مناطق ممنوعه اعلام کردند. دیم فقط تا وقتی بزرگ و محترم بود که حامیان جمهوری دموکراتیک ویتنام، ساکت نشسته بودند؛ اما وقتی‌که تعداد آن‌ها افزایش یافت، رژیم فلج شد. گروه‌های بسیاری که طبق توافق ژنو، در سال ۱۹۵۴، به شمال رفته بودند، با پای پیاده به جنوب برگشتند و کمک کردند که یک شورش قدرتمندی به پا شود. ارتش ویتنام جنوبی، نتوانست شورش را سرکوب کند؛ زیرا از رده‌های بالا تا پایین رژیم، نمایندگان دورویی مشغول به کار بودند که برای جمهوری دموکراتیک ویتنام کار می‌کردند. به‌محض آن‌که در سال ۱۹۵۹ غول جمهوری دموکراتیک ویتنام از خواب بیدار شد، رژیم دیم، محکوم به شکست شد.

در پاسخ به بحران رژیم دیم، کاخ سفید در اواخر دهه ۱۹۶۰، لنزدِیل را به سایگون فرستاد تا گزارشی درباره اینکه چطور می‌توان رژیم را نجات داد، بنویسد. لنزدِیل پس از یک اقامت دوهفته‌ای، به این نتیجه رسید که دیم، باید رهبر ویتنام جنوبی باقی بماند اما باید او را متقاعد ساخت که برخی از مخالفان ضد کمونیست را وارد دولتش نماید. یک مقام آمریکایی باید با دیم دوست شود و او را راهنمایی کند تا بتواند اصلاحاتی در دولت انجام دهد اما در ظاهر امر، تصور شود که همه آن اقدامات را خود دیم، به‌تنهایی انجام می‌دهد. طرح و برنامه لنزدِیل یک رؤیای دست‌نیافتنی بود. دیم با کبکبه و دبدبه (آوازه) فاشیستی، یک دیکتاتوری به راه انداخته بود (حزب انقلابی کارگر فردی[۲۹]) و به توصیه یک دوست محرم راز و مهربان، مسیر خود را تغییر نمی‌داد. مقامات آمریکایی که نسبت به حفظ دولت ویتنام جنوبی متعهد بودند، نمی‌توانستند اعتراف کنند که برتری توانمندی دولت جمهوری دموکراتیک ویتنام، موجب سقوط دولت ویتنام جنوبی می‌شد. افرادی که خود را واقع‌گرا می‌پنداشتند و در سیاست قدرت خام[۳۰] تبحر داشتند، در این خیال باطل که قدرت یک نفر می‌تواند، سرنوشت جمهوری ویتنام را تعیین کند، زیاده‌روی کردند.

به تصور لنزدِیل، دیم بزرگ‌ترین امید برای ممانعت از سقوط بود و به‌زعم برخی دیگر، او مهم‌ترین عامل سقوط بود. آقای بوت نیز جا پای قدم‌های استعماری آن‌ها گذاشته است. او رؤیای دست‌نیافتنی لنزدِیل را تنها دلیل می‌بیند و چیزی درباره سیاست قدرت واقعی نمی‌گوید؛ یعنی همان توانمندی‌های نسبی دولت جمهوری دموکراتیک ویتنام و جمهوری ویتنام.

دولت کندی که در ماه ژانویه سال ۱۹۶۱، بر روی کار آمد، به‌سرعت کمک‌های نظامی خود به رژیم دیم را افزایش داد و هزاران نیروی دیگر عازم این ایالت کرد. رژیم دیم نتوانست اصلاحات صورت دهد اما تا دندان ‌مسلح شد. این رژیم با راهنمایی کارشناسان ضد شورش آمریکایی، یک جنگ تمام‌عیار علیه مردم روستایی به راه انداختند. از آنجایی که حامیان جمهوری دموکراتیک ویتنام، کنترل روستاها را به دست گرفته بودند، دیم و ژنرال‌های او به این نتیجه رسیدند که تنها راه نجات، تخریب روستاها است. آن‌ها مدل راهبردهای ضد شورش انگلستان در مالایا (مالزی) در اوایل دهه ۱۹۵۰ را دنبال نمودند و با تهدید و نشانه رفتن تفنگ‌های خود به‌سوی آن‌ها، صدها هزار روستایی جنوب ویتنام را به سمت آبادی‌های راهبردی هدایت کردند تا بتوانند، بهتر بر آن‌ها نظارت نمایند.

آقای بوت، لنزدِیل را به‌صورت یک مرشد چریکی نشان می‌دهد؛ یک کارشناس در زمینه راهبردهای ضد شورش که مقامات آمریکایی، ذکاوت و خرد او را نادیده گرفتند. ظاهراً لنزدِیل خواهان اجرای راهبرد سیاسی «سلطه بر قلب‌ها و مغزها» بود، درحالی‌که ژنرال‌های لجباز و کله‌شق پنتاگون و مجریان کودن خط‌مشی‌های کاخ سفید، فقط راهبرد سرکوب نظامی را دنبال نمودند؛ اما لنزدِیل نیز همانند مقامات از قدرت سازمانی حامیان جمهوری دموکراتیک ویتنام در روستاهای جنوبی ویتنام بی‌خبر بود. دیوید جی.مار[۳۱] تاریخ‌دان برجسته ویتنام است که آشنایی‌های اولیه‌اش با این کشور، وقتی به دست آمد که به‌عنوان یک افسر نظامی آمریکایی در عملیات ضد شورش، شرکت کرده بود. ایشان در سال ۱۹۷۹، خاطرنشان کرد که «لنزدِیل که به تثبیت موقعیت دیم کمک کرده و فهمیده بود، این نظام چقدر آسیب‌پذیر است، نامه‌هایی در خصوص سیاست و خط‌مشی برای رئیس‌جمهور کندی در اوایل سال ۱۹۶۱ نوشت؛ این نامه‌ها حاکی از امیدواری بودند و در آن‌ها، فقط پیشنهاد کرده بود که بازوی ارتش سایگون را قوی‌تر سازند و در ارتش جمهوری ویتنام،[۳۲] یکسری ترمیم‌های کوچک بوروکراتیک انجام دهند. مقامات آمریکا، اعتماد بیش‌ازحد به لنزدِیل داشتند اما او در شناسایی قدرت جنبش انقلابی توده مردم ناتوان بود.»

درنهایت، دولت کِندی در سال ۱۹۶۳ به این نتیجه رسید که در مواجهه با اعتراضات بسیاری از سازمان‌های بودائی، دیم نتوانسته بود به طور مؤثر و کارآمد، نیروهای ضد کمونیست رقیب را باهم متحد سازد. عامل سازمان سیا، لوسین کونین[۳۳] -که در ایجاد رژیم دیم در سال ۱۹۵۴ تا ۱۹۵۶ با لاندان همکاری کرده بود- با افسران نظامی در سایگون تماس گرفت و ترتیب یک کودتا را داد. دیکتاتوری‌ای که آمریکا به مدت ۹ سال، میلیون‌ها دلار بر سرش ریخته بود، بی‌مقدمه به رگبار گلوله بسته شد. جای تعجب ندارد که پس از آن، افسران نظامی که بر ایالت جمهوری ویتنام حکم راندند نیز نتوانستند، ایالت منسجم‌تری را به وجود آورند که بتواند با نیروهای طرفدار جمهوری دموکراتیک ویتنام در داخل ویتنام جنوبی مقابله کنند. به خاطر قدرت این نیروها، ایالت جمهوری ویتنام در اوایل سال ۱۹۶۰ در حال سقوط بود، یعنی قبل از آنکه نیروهای دائمی ارتش جمهوری دموکراتیک ویتنام، وارد جنوب شوند.

آقای بوت ادعای عجیب مارک مویار[۳۴] را تأیید نمی‌کند. مارک مویار گفته است که در سال ۱۹۶۳، دیم می‌خواست، نیروهای طرفدار جمهوری دمکراتیک ویتنام در جنوب ویتنام را شکست دهد که آمریکایی‌ها، سرش را زیر آب کردند. در سال ۲۰۰۶، مویار در کتاب خود با عنوان «پیروزی رها شده[۳۵]»، ادعا می‌کند که علت اصلی باخت آمریکا در جنگ ویتنام، این بود که یک گروه توطئه بدگمان از میان مقامات آمریکایی تصمیم گرفتند، دیم را سرنگون کنند، آن هم درست لحظه‌ای که داشت، به پیروزی می‌رسید. مویار هیچ مدرکی برای این ادعای خود ندارد و حتی با این‌که مورد استقبال محافل علمی، نظامی و اتاق فکرهای جناح راست قرار گرفت، کارشناسان علمی، نقدهای بسیاری به آن وارد ساختند.

بدون اشاره به مویار، آقای بوت نیز ادعای مشابهی دارد مبنی بر اینکه سرنگونی دیم، به کارایی کشور جمهوری ویتنام پایان بخشید. او کتاب خود را با داستان قتل دیم شروع نموده و ادعا می‌کند که این رویداد، «احتمال وفاداری افرادی را که به دولت جمهوری ویتنام خدمت می‌کردند، به صفر رساند». آقای بوت به تأسی از نظرات لنزدِیل، ادعا می‌کند که دیم، تنها مردی بود که می‌توانست انسجام کشور [جمهوری ویتنام] را حفظ کند و ترور او، موجب آشفتگی، ناامیدی و تفرقه در میان ضد کمونیست‌ها شد؛ به‌طوری‌که در زمان رهبری دیم، آن‌ها هرگز به چنین وضعی دچار نشده بودند. آقای بوت این مطلب را تصدیق نمی‌کند که وجود کشوری بستگی به یک نفر داشته باشد، آن هم به یک دیکتاتور عجیب‌وغریب و مردم‌گریز؛ درواقع، از همان ابتدا نمی‌توان نام یک کشور را بر روی آن گذاشت.

از نظر بوت، لنزدِیل بی‌تقصیر بود. آن «گوروی[۳۶] چریکی» که از حمایت و طرفداری مردانی سفیدپوست از مقامات اداری آمریکا برخوردار بود، در این زندگی‌نامه مدح آمیز تا مقام یک ماهاتمای واقعی بالا برده می‌شود. می‌توان او را در افسانه سلطنت دیرینه مردی سفیدپوست بومی جای داد که دانش بومی و محلی خود را در خدمت سلطه امپراتوری قرار می‌دهد؛ سِر ریچارد بورتون[۳۷]، ت.ای. لورنس[۳۸]، رودیارد کیپلینگ[۳۹] و … . آقای بوت خاطرنشان می‌کند که فریتس کریمِر[۴۰]، مشاور هِنری کسینجر -که در سیاست خارجی آمریکا خدایی می‌کرد- لنزدِیل را یک عارف می‌دانست و برای او احترام زیادی قائل بود. هرگز فکر نکنید که اربابان خود خوانده واقع‌گرایی سیاسی، دانشمندان علوم ماوراءالطبیعه با ایده‌های مابعدالطبیعه خود نیستند. حتی در طول حیات خود، لنزدِیل فراتر از یک چهره سیاسی بود. او الگوی یکی از قهرمانان داستان رمان «آمریکایی زشت[۴۱] (۱۹۵۸)» است و در فیلم هالیوودی -که با همین عنوان در سال ۱۹۶۳ ساخته شد- شهنگ هیلاندِل[۴۲] با نیت و شعار برابری و دوستی به آسیای جنوبی نزدیک می‌شود و می‌خواهد، با آن‌ها معاشرت داشته باشد، درحالی‌که آمریکایی‌ها، این روستاییان را کثیف و خطرناک می‌پنداشتند.

با سرگذشت بوت، افسانه لنزدِیل، به مسیر خود در راه رسیدن به شهرت افسانه آنا لِئونونز،[۴۳] یک گام نزدیک‌تر می‌شود. ملکه انگلستان که خاطرات او در قلعه سلطنتی بانکوک در دهه ۱۸۶۰، چند دهه بعد به یک رمان، موسیقی بِرادوِی[۴۴]، یک فیلم هالیوودی، یک مجموعه تلویزیونی، یک فیلم انیمیشن و اخیراً هم یک فیلم جدید هالیوودی با نام «آنا و پادشاه»[۴۵] (۱۹۹۹) با بازیگری ستاره سینما، جودی فاستِر[۴۶] تبدیل شد. افسانه‌های لنزدِیل و لئونووِنز[۴۷] حاوی کهن‌الگوی (نمونه آرمانی) اسطوره‌ای یکسان هستند؛ در دوران آزادی و زندگی مدرن، یک فرد سفیدپوست با رهبران سیاسی آسیایی جنوبی طرح دوستی ریخته و به آن‌ها آموزش می‌دهد. شاید اثر «لنزدِیل: موسیقی[۴۸]» نیز در زمره همین آثار باشد.

بوت در تلاش برای تدوین آموزه‌های این مرد شریف، یک مکتب (ایسم) جدید ایجاد می‌کند: «لنزدِیلیسم». این مکتب به معنای هدایت معاونان امپراتوری آمریکا است. سه اصل مهم برای آقای بوت، عبارت است از: «یاد بگیر، دوست داشته باش و گوش کن». به نظر می‌آید که این اصول، تکنیک آموزش به بچه‌های پیش‌دبستانی باشد. مقامات آمریکایی که برای انجام مأموریت به برخی از بخش‌های جنگ‌زده جهان فرستاده می‌شوند، باید زبان و فرهنگ آن منطقه را یاد بگیرند (از آنجایی که خود لنزدِیل هم هیچ‌گاه اقدام به یادگیری یک زبان خارجی ننمود، بوت برای آن دسته از مقاماتی که حداقل برای یادگیری یک زبان خارجی تلاش می‌کنند، امتیازاتی قائل است). مقامات باید افراد بانفوذ را همسو با منافع آمریکا سازند و نشان دهند که آن‌ها، واقعاً آن افراد بانفوذ را به‌عنوان دوستان نزدیک و صمیمی خود دوست دارند. درنهایت، برای توسعه و آبادانی جهان، مقامات باید صبورانه به صحبت‌های دوستان جدید خود (این افراد بانفوذ) گوش دهند و آن‌ها را به نرمی متقاعد سازند که از خط‌مشی‌های آمریکا پیروی نمایند. آموزه‌های عرفانی ماهاتما، حرف‌های کلیشه‌ای اس دیل کارنگی[۴۹] هستند.

امروزه امپراتوری آمریکا به طور حتم، دچار بحران است. وقتی می‌بینیم که بوت، استراتژیست این امپراتوری و یک مقام ارشد در شورای روابط خارجی، از یکی از مردانی که مسئول شکست مفتضحانه در ویتنام است، صلاح و مشورت می‌گیرد، کسی که همواره درک نادرستی از سیاست قدرت ویتنام داشت، درواقع، شاهد استیصال و درماندگی این امپراتوری هستیم. بعد از جنگ‌های طولانی در افغانستان و عراق، بوت به این بینش جالب رسیده که امروز، بزرگ‌ترین نقطه‌ضعف آمریکا، ناتوانی او در هدایت سازنده رهبران ایالت‌های متحد در مسیر دلخواه و مدنظر واشنگتن است. از عنوان کتاب «تراژدی آمریکا[۵۰]»، خواننده متوجه می‌شود که فرصت را از دست داده است. سه اصل لنزدِیلیسم همراه با دعوت از آن‌ها به همدل شدن با غیر آمریکایی‌ها، ریاکارانه به نظر می‌رسد، وقتی می‌بینیم که او نمی‌تواند حتی تصدیق نماید که جنگ ویتنام برای ویتنامی‌ها، فاجعه‌بارتر بوده است تا برای آمریکایی‌ها. درواقع، میلیون‌ها ویتنامی کشته شدند و در جای‌جای کشور آن‌ها -که به اندازه‌ نیومکزیکو[۵۱] است- مین‌گذاری شد و سلاح‌های شیمیایی و سمی آن‌ها، مردم ویتنام را کشت و برخی هنوز هم از اثرات سوء آن سلاح‌ها در رنج و عذاب هستند و درنهایت هم جان خود را از دست می‌دهند؛ و پس از گذشت پنجاه سال، هنوز هم پای مردم آن روی مین می‌رود و هنوز هم فرزندانشان، مشکلات ژنتیکی دارند.

آقای بوت مثال بارز یک آمریکایی است که به‌خوبی آموخته، نباید به قربانیان جنگ‌های آمریکا اهمیت داد. ون دو مارک[۵۲] نیز مثال بارز یک آمریکایی است که جنگ را یک فاجعه و تراژدی برای آمریکا می‌بیند. همان‌طور که از عنوان آن («فرورفتن آمریکا در باتلاق ویتنام[۵۳]») هم برمی‌آید، گویی ویتنام، جهنمی بود که بزرگ‌مردان ساکن تپه‌ای بلند در یک شهر آفتابی، در آن گرفتار شده بودند و آن‌ها را در کام خود فرومی‌کشید. ون دومارک، استاد دانشگاه ناوال آکادمی در آمریکا[۵۴]، «انسانیت و بزرگی» را به سیاست‌گذاران واشنگتن نسبت می‌دهد. از نظر او سیاست‌گذاران واشنگتن اشتباه کردند و شکست‌هایی داشتند اما مرتکب جرم و جنایت نشدند. کشتارهای جمعی و تخریبی را هم که در ویتنام، کامبوج و لائوس بر جای گذاشتند نیز باید جزء اشتباهات قابل‌درک به‌حساب آورد، مانند غلط‌های املایی که در یک دست‌نویس وجود دارد. رابرت مک نامارا[۵۵] که الگوی ون دومارک است، می‌گوید: «خوب، ما خراب کردیم»؛ همان‌طور که لنزدِیل، الگوی بوت است.

ون دو مارک سال‌های زیادی را در معیت مک نامارا بوده است و باهم اقرارنامه «بازنگری» را در سال ۱۹۹۵ نوشته‌اند. «درد» و «احساس غم و پشیمانی» مک نامارا بارزتر از درد تمام مردم ویتنام است که تجربه درد و غم آن‌ها فقط با آمار و ارقام غیررسمی و با استفاده از افعال مجهول، بیان شده است؛ «جنگ را باختند، میلیون‌ها نفر جان خود را از دست دادند و مک نامارا نیز به‌نوبه خود از دست رفت». کنار هم آمدن «از دست رفت و از دست دادن» در این دو جمله، نمود بارز بی‌تفاوتی آمریکایی‌ها نسبت به جان دیگران است. بی‌تفاوتی‌ای که باعث شد، آمریکا این حجم از خشونت گسترده و وحشتناک را بر مردم بی‌گناه روا دارد. همانند بوت، ون دو مارک نیز در کل، حواسش به شخصیت و چهره‌های شاخص است و از اهمیت قدرت‌های غیر فردی ساختار دولت‌ها غافل است. به جای آن‌که درباره ظرفیت و توانایی نسبی جمهوری ویتنام و جمهوری دموکراتیک ویتنام صحبت کند، درباره دیم و هو چی مین،[۵۶] قلم‌فرسایی می‌کند.

ظاهراً «اشتباه» آمریکا این بود که فکر کرد، دیم یک دموکرات است، نه یک دیکتاتور و همچنین، هو چی مین را یک کمونیست فرض کرده بود، نه یک ملی‌گرای ویتنامی. بااین‌حال، مشکل، فقدان اطلاعات درباره این دو فرد نبود بلکه مشکل این بود که آمریکا، علاقه‌ای به دانستن جزئیات یک کشور فقیر و ژنده‌پوش نداشت اما درعین‌حال، به خود حق می‌داد که تعیین کند، آن‌ها چه نوع دولتی باید داشته باشند. بسیاری از جاسوسان اطلاعاتی در دهه ۱۹۵۰، درواقع ارزیابی‌های نسبتاً دقیقی از نقاط قوت جمهوری دموکراتیک ویتنام و مصنوعی بودن این جمهوری به واشنگتن، ارائه داده بودند.

در داستان ون دو مارک، مک نامارا و سایر سیاست‌گذاران دولت‌های کِندی و جانسون، شخصیت‌های غم‌انگیزی معرفی ‌شده‌اند؛ انسان‌هایی معمولی و بی‌آزار که قربانی شرایطی می‌شوند که خارج از کنترل آن‌ها است. آن‌ها با نهایت حسن نیت، تصمیماتی را اتخاذ کردند اما با پیامدهای پیش‌بینی‌نشده‌ای مواجه شدند. ون دو مارک با کمک گرفتن از روانشناسی شناختی درباره تصمیم‌گیری، به شناسایی خطاهای ناخودآگاهی که آن‌ها در هنگام اتخاذ تصمیم مرتکب شدند، پرداخته است. این کتاب، مملو است از اصطلاحات روانشناسی شناختی؛ تعصب‌های خودخواهانه، فرضیات بی‌چون‌وچرا، تعصب تأیید[۵۷]، توهم اعتبار، قانون تعداد کم، تأخیر انتخاب و …، از موارد شناسایی شده بودند. سیاست‌گذاران فقط انسان‌های معمولی هستند که در حال دست‌وپنجه نرم کردن با چالش‌های معرفتی، گزیر ناپذیر بودند.

ترمینولوژی روان‌شناختی کتاب ون دو مارک بر جنایت‌کارانه بودن تصمیماتی که در کاخ سفید اتخاذ شده‌اند، سرپوش می‌گذاشت. تصمیم بسیار مهم لیندون بینز جانسون در اوایل سال ۱۹۶۵، در خصوص ارسال نیروهای زمینی آمریکا به جنوب ویتنام و شروع بمباران‌های تقریباً هرروزه شمال ویتنام را در نظر بگیرید. با آن تصمیم، آمریکا مداخله خود در یک جنگ داخلی را افزایش نداد بلکه به طور یک‌طرفه، علیه جمعیت غیرنظامی جنوب و شمال ویتنام جنگ به راه انداخت. ون دو مارک این تصمیم را با بحث «خطر تفکر کوتاه‌مدت» و «تأثیر قدم اول را برداشتن[۵۸]»، بیان می‌کند و اشاره‌ای به قوانین جنگ نمی‌نماید. ون دو مارک باید فرضیات بی‌چون‌وچرای خود را بررسی نماید؛ فرضیاتی نظیر این ایده که مقامات انسان‌های خوبی هستند. او در مورد مردان کابینه لیندون بینز جانسون چه می‌گوید؟ اینکه همه آن‌ها به‌جز یکی (جورج بال[۵۹])، خواهان ویران ساختن ویتنام بودند، آن هم تنها به خاطر حفظ آبرو!

دستیار نزدیک مک نامارا یعنی جان مک ناتون[۶۰] در گزارشی در ماه مارس ۱۹۶۵، اهمیت «اهداف جنگ آمریکا» را تخمین زدند. او به شیوه‌ای کاملاً آماری که مورد تحسین رئیسش قرار گرفت، نوشت که تقریباً ۷۰% از اهداف جنگ‌های آمریکا «پرهیز از شکست مفتضحانه آمریکا» بوده، درحالی‌که هدف ۲۰ درصد آن‌ها، حفظ ویتنام جنوبی از افتادن به دست چینی‌ها بوده است و فقط هدف ۱۰ درصد از جنگ‌ها این بوده که «به مردم جنوب ویتنام کمک نمایند تا بتوانند، بهتر و آزادتر زندگی کنند»؛ نژادپرستی و بدگمانی این افراد بهت‌آور است.

بوت و ون دو مارک، آخرین نمونه‌های تاریخ‌دانان آمریکا هستند که در هنگام نوشتن درباره پروژه ایجاد یک کشور غیر کمونیستی در جنوب ویتنام، از مَجاز روایت آرمان ازدست‌رفته[۶۱] برای جنگ داخلی آمریکا استفاده می‌کنند؛ کشور ویتنام جنوبی ممکن است که جنگ را باخته باشد اما ایده آل‌های آن، بزرگ‌منشانه و عادلانه بود. این روایت، از این حقیقت ساده می‌گوید که مقامات آمریکایی هیچ اهمیتی حتی به خواسته‌های ضد کمونیست‌هایی که با آن‌ها همکاری می‌کردند، نمی‌دادند، چه برسد به خواسته‌های کل جمعیت ویتنام جنوبی. یکی از بزرگ‌ترین ترس‌های آن‌ها این بود که ضد کمونیست‌های سایگون با جمهوری دموکراتیک ویتنام، پیمان اتحاد مجدد ببندند، وگرنه کشتارجمعی و آن‌همه تخریب و ویرانی، مسئله چندان مهمی برایشان نبود.

همان‌طور که تاریخدان فردریک لوگوال[۶۲] می‌گوید: «نه لیندون بینز جانسون و نه دستیاران ارشدش، آمادگی پذیرش این ایده را نداشتند که برای به دست آوردن دل افراد، شما باید به آن‌ها اجازه ابراز وجود بدهید که در این مسئله، البته این ریسک وجود داشت که دولت، جنگ را پایان بخشد.» کشور جمهوری ویتنام باید وجود می‌داشت و به بقای خود ادامه می‌داد، آن هم نه به خاطر مردم ویتنام جنوبی بلکه به خاطر حفظ پرستیژ مقامات آمریکایی که آن را ایجاد کرده بودند؛ «خودمختاری‌ای که واشنگتن، ادعا می‌کرد از آن دفاع می‌کند، درواقع، همان چیزی بود که بسیار از آن وحشت داشت»

لوگوال در خاتمه می‌نویسد که سیاست خارجی دولت جانسون -که خشم گسترده‌ای را برانگیخت- فقط برای این بود که از «خجالت»، «اَنگِ شکست» و «غیراخلاقی قضاوت شدن» جلوگیری کند. راهبرد نظامی آمریکا، این بود که همواره در ویتنام، خشم و خشونت به راه بیندازد تا بالاخره جمهوری دموکراتیک ویتنام تسلیم شود و موافقت نماید که ویتنام جنوبی را به‌عنوان یک کشور مستقل و جداگانه به رسمیت بشناسد. همان‌طور که کسینجر نیز می‌دانست، ویتنام شمالی نمی‌توانست تنها کشور در جهان باشد که شکست‌ناپذیر است. سیاست‌گذاران آمریکا مانند یک شکنجه‌گری عمل می‌کردند که شوک‌های قدرتمندتری به زندانی بینوا وارد می‌کند و سپس، اظهار تعجب می‌کند که چرا فرار نمی‌کند. اگر جمهوری دموکراتیک ویتنام تسلیم شده بود، هیچ تراژدی یا فاجعه‌ای برای بوت و ون دو مارک، به وجود نمی‌آمد. خط‌مشی آمریکا یک موفقیت شکوهمند تلقی می‌شد و خدشه‌ای به «فرهنگ پیروزی» آن وارد نمی‌شد، حتی تعداد ویتنامی‌های غیرنظامی کمتری با بمب‌های خوشه‌ای، ناپالم، سم‌های عامل نارنجی و سایر سلاح‌های فناورانه پیشرفته‌ای که آمریکا با بی‌خیالی از آن‌ها استفاده کرد، کشته می‌شدند.

دومارک به زبان روانشناسی شناختی متوسل می‌شود تا از رویارویی با سؤالات اخلاقی و قوانین بین‌المللی پرهیز نماید. وی امیدوار است که سیاست‌گذاران معاصر، با مهار تنوع شناختی[۶۳] و کنترل بر آن، دیگر هیچ‌گونه اشتباهی را مرتکب نشوند.

هرگز نترسید، راهکارهای فنی در دسترس هستند. اصطلاحات روان‌شناختی او، افیون آمریکایی‌هایی است که شاد و سرخوش از مداخله نژادپرستی، مردسالاری و منافع طبقاتی در تعیین سیاست خارجی غافل هستند. چه لزومی دارد که خوانندگان آمریکایی بفهمند که دولتشان، چه درد و رنج‌هایی را بی‌خود و بی‌جهت، بر میلیون‌ها انسان در ویتنام وارد ساخته است زیرا با دانستن این مطلب، دچار شوک روانی شوند.

بوت و ون دو مارک وظیفه خود می‌دانند که نسل جدید مقامات را آموزش دهند تا بهتر بتوانند، امپراتوری آمریکا را مدیریت کنند. در تجزیه‌وتحلیل جاده‌های بن‌بستی که امریکا در دهه ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ در ویتنام برجای گذاشت، هر دو نویسنده، قصدشان این است که سنگ بنای جاده‌های ‌موفق آینده را بنا نهند. بوت، آن‌ها را فراخوانده است که در نقش یک کدخدا[۶۴] ظاهر شوند. رؤیای او مبنی بر این‌که مقامات آمریکایی همچون «مردان انگلیسی، با اعتمادبه‌نفس با شلوارهای سوارکاری به تن و کلاه کاسکِت به سر»، ظاهر شوند حتی بعد از شکست مفتضحانه امریکا در افغانستان، عراق و لیبی نیز پایان نیافته است. او پیام شعر کیپلینگ[۶۵] با عنوان «مسئولیت مردان سفیدپوست» را تأیید می‌کند که در بیت دومش آمده است: «بهترین فرزندان را پرورش دهید و به میدان بفرستید».

بوت، لنزدِیل را بهترین تربیت شده و دست‌نشانده آمریکا معرفی کرده است و به مقامات لنگلی و فاگی باتم[۶۶] می‌گوید که بیرون بروید و از میان «مردم عبوسی که به قول کیپلینگ، نیمی از آن‌ها شرور و نیمی نیز کودک صفت هستند»، یک تعداد از افراد را برگزیده و آن‌ها را گلچین نمایید، سپس با آن‌ها دوستی کنید. او بیشتر به مهارت‌های میان فردی آن‌ها می‌پردازد. در مقابل، ون دو مارک، بیشتر بر مهارت‌های ذهنی توجه دارد و به مقامات می‌گوید که جدیدترین یافته‌های روان‌شناسی شناختی را فرابگیرید و به ذهن خود آموزش دهید که از تعصبات خودخواهانه و سایر دام‌های روان‌شناختی بپرهیزد. هر دو نویسنده در دنیای فانتزی امپراتوری آمریکا گیر افتاده‌اند؛ دنیایی که در آن، مقامات، زامبی‌وار قدم در همان مسیر قدیمی گذاشته‌اند و اکنون، چشم به ایران و ونزوئلا دوخته‌اند و در تمام این مدت، یاوه‌گویی می‌کنند و از درس گرفتن از گذشته صحبت می‌کنند، جدیدترین نوآوری‌ها در تحقیقات علوم اجتماعی را اتخاذ کرده و تکنیک‌های ضد شورش را به‌خوبی یاد می‌گیرند. آن‌ها مانترای «ما آدم‌های خوبی» هستیم را تکرار می‌کنند، درحالی‌که قدرت حیرت‌آور نظامی آمریکا را به کار می‌گیرند تا بر مؤسسات اجتماعی موجود زور بگویند. دنیایی است که در آن، هیچ‌کس در مورد فرضیات نژادپرستانه دیرینه درباره تربیت‌پذیری جوامع خارجی تأمل نمی‌کند و هیچ‌کس برای لحظه‌ای درنگ نمی‌کند تا به قتل‌عامی که پشت سرشان در جاده‌ها بر جای گذاشته‌اند، نگاهی بیندازد یا به قربانیان توجه کند.


[۱] Max Boot

[۲] Democratic Republic of Vietnam (DRV)

[۳] Saturday Evening Post 

[۴] PBS

[۵] Vietnam: A Television History

[۶] The Vietnam War

[۷] Ken Burns – Lynn Novick

[۸] واحد مساحت

[۹] Dien Bien Phu

[۱۰] Laos

[۱۱] Dulles brothers

[۱۲] Lyndon Baines Johnson (lbJ)

[۱۳] recolonization

[۱۴] Associated State of Vietnam (ASV)

[۱۵] Bao Dai

[۱۶] French Riviera

[۱۷] Ngo Dinh Diem

[۱۸] Geneva

[۱۹] Cao Dai

[۲۰] Hoa Hao

[۲۱] Binh Xuyen

[۲۲] Colonel Edward Lansdale

[۲۳] Ramón Magsaysay

[۲۴] Heath and Collins

[۲۵] The Road Not Taken

[۲۶] Duo

[۲۷] Hanoi

[۲۸] David Elliott

[۲۹] Personalist Labor Revolutionary

[۳۰] raw power politics

[۳۱] David G. Marr

[۳۲] The Army of the Republic of Vietnam (ARVN)

[۳۳] Lucien Conein

[۳۴] Mark Moyar

[۳۵] Triumph Forsaken

[۳۶] گورو: رهبر مذهبی هندی‌ها

[۳۷] Sir Richard Burton

[۳۸] T.e. Lawrence

[۳۹] Rudyard Kipling

[۴۰] Fritz Kraemer

[۴۱] The Ugly American

[۴۲] Hillandale

[۴۳] Anna Leonowens

[۴۴] Broadway

[۴۵] Anna and the King

[۴۶] Jodie Foster

[۴۷] Leonowens

[۴۸] Lansdale: The Musical

[۴۹] Dale Carnegie

[۵۰] American Tragedy

[۵۱]  New Mexico

[۵۲] VanDeMark

[۵۳] America’s descent into Vietnam

[۵۴] US Naval Academy

[۵۵] Robert McNamara

[۵۶] Ho Chi Minh

[۵۷] Bias confirmation 

[۵۸] the foot-in-the-door

[۵۹] George Ball

[۶۰] John McNaughton

[۶۱] Lost Cause

[۶۲] Fredrik Logevall

[۶۳] cognitive diversity

[۶۴] Globo-Cop

[۶۵] Kipling

[۶۶] Langley and Foggy Bottom(شهرک‌هایی در آمریکا)