ملاحظاتی چند در باب مفهوم عدالت

ملاحظاتی چند در باب مفهوم عدالت

محمد عبدالله پور چناری؛ استادیار گروه علوم سیاسی، دانشگاه شهید باهنر کرمان و همکار در مرکز مطالعات آمریکا

مفهوم عدالت از زمانی که سقراط در ساحت اندیشه، آن را مطرح نمود تا به امروز، تاریخ پرفراز و نشیبی را با خود به همراه داشته است. دلیل این امر، در برداشت­‌هایی است که از مفهوم مذکور در طول تاریخ، شکل­ گرفته و در این برداشت‌ها، وحدت نظری وجود ندارد. درحالی ­که عدالت به‌عنوان یک آرمان زندگی اجتماعی و امر مطلوب، از همان آغاز شکل­ گیری زندگی جمعی، مورد توجه بوده است و بر سر آن، یک وحدت نظری وجود دارد. این کثرتِ اختلاف‌­ها و وحدت نظرها، جزء ماهیت تاریخی مفهوم عدالت است و از آن گریزی نیست. تلاش سقراط برای تعریف مفهوم عدالت به معنای امر «درخور یا شایسته آدمی»، در برابر تلاش سوفسطائیان زمانه خویش بود که عدالت را با امر «نفع اقویا»، گره‌زده بودند. هرچند که بعدها ارسطو سعی کرد عدالت را با امر «وضع یا جایگاه» (Status) گره بزند، اما قادر نبود تا به دعوای سقراط و سوفسطائیان خاتمه دهد. این مشکل در دوران مدرن، خود را به صورتی دیگر متجلی ساخت؛ بدین‌صورت که با طرح مسئله «توزیع» (Distribution)، امکانات از سوی دولت در میان اعضای اجتماع، آن را از معنای قدیم متمایز ساختند و دعوای دیگر، در قالب مفاهیم نوآیین مطرح نمودند. در این دوران، تلاش‌­های صورت گرفته از هابز تا اندیشمندان امروز، برای تمیز گذاری و تفکیک وجه توزیع از وجه جایگاه بودند، چون از نظر آنان، مسئله توزیع با عدالت، سروکار دارد و مسئله برابری با وضع و جایگاه اجتماعی افراد، گره‌خورده است. در عدالت توزیعی معمولاً نحوه توزیع امکانات و منابع از سوی دولت، مورد پرسش بوده و در برابری اجتماعی مسئله جایگاه و منزلت انسان‌ها و نحوه رفتار برابر با همه افراد مطرح است. برای انسان مدرن، مفهوم عدالت را از منظر حق­‌های اساسی rights و آزادی‌های liberty فردی یا خود آیینی می­نگرند. از همین رو، برای جان رالز، عدالت به‌مثابه «انصاف»، برای نوزیک، عدالت به‌مثابه «استحقاق»، برای آمارتیا سن و نوسباوم، عدالت به‌مثابه «قابلیت­‌ها»، برای جنبش­های زنان، عدالت برای «جنسیت» و برای برخی دیگر، عدالت در معنای «شایستگی» تعریف شده است یا برخی دیگر مانند والزر، از «حوزه‌های» عدالت به‌جای استحقاق­های بنیادین، سخن به میان آورده ­اند. در مقابل، برای انسان مدرن، مفهوم برابری به‌عنوان امر خطرناک و مهلک برای ارزش­های فردگرایانه و آزادی­خواه آنان، تلقی شده است تا جایی که آن را برای امر رقابت و انگیزه‌های فردی، مسئله‌ساز دانسته ­اند یا زهری سهمگین برای دست‌های نامرئی آدام اسمیت و نظم خودجوش هایک تلقی کرده‌­اند. هرچند این زهرِ سهمگین، صرفاً به امر برابری محدود نمی­‌شود، بلکه می­‌توان با استعانت از منطق سخن برخی دیگر اندیشمندان غربی، مانند مایکل سندل و هابرماس، آن را بر مفهوم عدالت نیز بسط داد و معضلات مفهوم مذکور را برملا ساخت. مایکل سندل در کتاب انسان بی­نقص و هابرماس در کتاب مهندسی ژنتیک و آینده سرشت انسان، بر این نظر هستند که در ارتباط با مسئله «ژنوم»، یعنی مهندسی ژنتیک، تراریخته ­سازی و سلول­ های بنیادی یا حتی مسئله «هوش مصنوعی»، دیگر نمی ­توان بر اساس حقوق و آزادی­ های فردی سخن گفت و معضل «اخلاقی» مرتبط با آن‌ها را حل نمود. درواقع، این امر نیازمند آن است که از دایره حق‌وحقوق، به زندگی و حیات آدمی نگریسته نشود، در عوض، از منظر امر «داده‌شده» (gift) به حیات آدمی، آینده بشریت و حل معضلات اخلاقی مربوطه پرداخت؛ زیرا سخن از حق­مداری انسان مدرن، خود اسباب مشکلات اخلاقی و بحران در زیستِ آدمی شده است. این سخن، هرچند تا حدی گویای حقایق امور زندگی انسانی است، اما همه حقایق نیست. خطای اندیشه­‌هایی همچون هابرماس و مایکل سندل، در این است که آن‌ها وقتی از امر داده‌شده سخن به میان می­ آورند، آن را به امر داده‌شده طبیعی ترجمه می­ کردند؛ امری که ضد گوهر گرا و ضد متافیزیکی یا در خنثی­ترین حالت آن، غیر متافیزیکی و غیر ذات‌گرا بود.

در مقابل، باید خاطرنشان کرد که دقیقاً یک چنین برداشتی از امر داده­شده منجر به بحران در هستی­­ه ای اجتماعی و انسانی شده است. امر طبیعی همان آرمان انسان مدرن بود که در آن، ابتدا تکامل داروینی مطرح شد، بعدها در دنیای امروز، کسانی مانند داوکینز در کتاب ساعت­ساز نابینا، اظهار کردند که این تکامل تصادفی در سلول­ ها و ژن­‌ها نیز وجود دارد، هرچند که این طبیعت، کور و نابینا است. بعدها در همین راستا، افرادی مانند تامس نیگل در کتاب ذهن و کیهان، ابراز کردند که طبیعت، برخلاف نظر زیست­گرایان، ذی­شعور و واجد نظم است، هرچند که در این نظم، امر متافیزیکی جایی ندارد. حال چنین اظهاراتی در کلیت امر مدرن، مطرح و برای اصلاح برخی مشکلاتی است که حق­مداری و خود آئینی انسان مدرن آن را منجر شده بود؛ بنابراین، برای امر داده‌شده در بهترین حالت آن، همان ذی­شعور و بدون خالق بودن مدنظر است؛ اما وقتی مفهوم «لطف» (grace) را جایگزین امر داده­شده کنیم، آنگاه می ­توان بنیانی برای طرح چند ایراد به چنین نگاه‌­هایی در خصوص عدالت فراهم ساخت.

اولین ایراد، این است که اصل عدالت به‌مثابه یک امر مطلوب و خواسته جمعی انسان‌ها، به تعریف­‌ها و تعیین حدودوثغور مفهومی محصور شد. در این نگاه، امر مطلوب به امر واقع و امر جمعی، به ارزش ­های فردگرایانه تقلیل داده شد. تالی فاسدِ این نگاه تقلیل­گرایانه این بود که اساساً اصل و بنیانِ خود عدالت، دستخوش فراموشی و تباهی شده است. آرمان عدالت‌خواهی به ارزش‌ها و معیارهای شخصی تبدیل شد و عدالت­خواهی به عدالت‌خواهی منجر شد. در این تغییر و تبدیل­‌ها، مصلحت­‌ها و اغراض فردی در کانون تمرکز قرار گرفت، زیرا در نظر فرد باوران، امر جمعی وجود خارجی ندارد و صرفاً امر فردی عینیت دارد و خواسته‌­ها و نیازهای این فرد است که باید برآورده شود و وظیفه دولت نیز، برآوردن این احتیاج‌ها می‌­باشد. درحالی­که این امر آرمانی، نیرو و انرژی را برای کنش‌­های جمعی فراهم می­‌ساخت و به‌سان افقی پیش­رو بود که اجتماعات انسانی، می­‌توانست با توسل بدان، دست به سنجش­گری سیاست بزند. انسان مدرن نه‌تنها امر آرمانی را به فراموشی سپرد، بدتر آنکه معیار سنجش­گری را از خود گرفت و در برابر سیاست بی مأوا شد.

دومین ایراد این است که عدالت از محتوای اخلاقی فضیلت‌­گرایانه خالی شد و خود را با مسئله منفعت‌­گرایی و اصالت فایده پیوند زد. در مکتب اصالت فایده، معیار سنجش­گری عدالت توزیعی، در این بود که بیشترین خیر و شادی برای بیشترین افراد، به ارمغان آورده شود. این خیرها و شادی­ها همان لذت­‌های زودگذر و خیرهای ضروری هستند که به اولویت اساسی یا همان استحقاق­‌های بنیادین در قدرت و سنجش گیری عدالت، برای انسان مدرن، تبدیل شده بود. در چنین نگرشی است که مسئله غایت و سعادت قصوی به فراموشی سپرده و چه‌بسا کنار گذاشته می­شود، آن‌هم به همان دلیلی که گفته شد؛ نگاه ضد مبناگرایانه و متافیزیک ­گرایانه انسان مدرن. در واقع، در اخلاق فایده محور، خیرهای غایی جای خود را به خیرهای ضروری و ضاله می­‌دهند و عدالت، به اصل لذت و شادی فانی محدود می­ شود و اصل سعادت -که اساس عدالت و آرمان است- موردتوجه قرار نمی‌گیرد. نتیجه این امر، این است که اخلاق، امری فردگرایانه شده و لذت، جایگزین سعادت می‌شود و سیاست نیز بر اساس فایده، توجیه می­‌شود نه سعادت قصوی.

سومین ایراد این است که در نزد برخی از متفکران غربی، در مفهوم عدالت، باید اولویت را با مسئله حق یعنی حقوق داد. در این نگاه تقلیل­ گرایانه، عملاً مفهوم تکلیف و الزام­‌های اخلاقی، به فراموشی سپرده می‌­شود. این نگاه که در تداوم نگاه اوایل مدرن، همچون هابزی است که می­‌کوشد، حق را از حقیقت­‌های ازلی تهی سازد؛ از سوی دیگر، با طرح ایده‌­های امر طبیعی برای فرد در دوران مدرن، حق‌وحقوقی را مطرح می­‌کند تا آنجا که برای فرد، وظیفه­‌ای جز تبعیت از سیاست نمی‌­بیند. آن چیزی که در ابتدا، در این نگاه حق­گرایانه مطرح بود، مسئله آزادی‌­های فردی، یعنی فقدان موانع بیرونی بر سر راه اقدامات و اعمال افراد، بود اما بعدها در قرن بیستم با مسئله عدالت، یعنی توزیع فرصت­ ها برای افراد کم برخوردار نیز گره‌زده می­شود و می‌کوشد، میان این دو ارزش سیاسی، پیوندی ایجاد شود یا این­که برخی حقوق اجتماعی مانند آموزش، بهداشت و رفاه نیز مطرح می‌گردد. البته درهرصورت، مسئله الزام‌­های اخلاقی، تکالیف افراد یا الزام‌­های اجتماعی، موردتوجه نیست و از منظر تکلیف، به حق نگریسته نشده، زیرا در نزد چنین نگاه­‌هایی میان حق و تکلیف، یک شکاف پرنشدنی وجود دارد و حق اولویت بر تکلیف است. در حقیقت، دولت وظیفه دارد تا مناسبات را توزیع کند و فرد نیز حق‌وحقوقی دارد که باید سیاست آن‌ها را ملاحظه کند که نتیجه آن، همان شکل­ های بحران‌­های اخلاقی در مسئله ژنوم و حیات یا کلیت زندگی انسان است.

درنهایت، ایراد چهارم این است که فرد از دیگری به لحاظ هستی شناختی، وجودی مستقل فرض می­شده و عدالت توزیعی، باید برای این فرد، محقق شود نه دیگری. فرد دوستی و حب به ذات، جایگزین نوع­ دوستی و همدردی شده است تا جایی که اگر در مسئله فقر و فقر­زدایی، کمک به محرومان مطرح می­‌شد، از باب فردیت دیده می­‌شد. بدین معنا که آن، یک انتخاب فردی بود و در ثانی، رابطه فرد با دیگری نه از سر فضیلت­ های اخلاقی بود، نه از سر خیرخواهی، در عوض، از باب فایده و منفعت یا حتی حق، به آن نگریسته می­ شد و انگیزه این رفتار نیز از سر ترحم و چه‌بسا، شفقت یا خودخواهی بود. هرچند در این نگاه، فرد ارزش ذاتی و فی‌نفسه فرض شده بود اما در عمل، دیگری به‌عنوان ابزاری برای برآوردن نیازهای فرد در نظر گرفته شده بود تا جایی که فرد، می­توانست با سلطه بر دیگری، اعم از طبیعت، حیوان و انسان، نیازهای حیاتی و خیرهای ضاله خود را برآورده سازد. این سلطه­ گری و ابزارگرایی، مناسبات انسانی را به مناسبات سود و زیان مبدل کرده است و ارزش فی‌نفسه انسان را به ارزش شی­ گرایانه، تقلیل داده بود. در آخِر، این­که تالی فاسد چنین نگاهی به مسئله عدالت و انسان، شکل ­گیری سولیپسیسم معرفتی و خودشیفتگی روانی انسان مدرن است، انسان بیماری که قادر به درک و آگاهی از نیازها، احساسات، ارزش­های و عواطف دیگری نیست و صرفاً خود و حبِ ذات خویش را در مرکز عدالت پژوهی می‌­بیند؛ بنابراین، چنین انسانی، عدالت را محدود به حق و خیر خودساخته است، غافل از این­که هستی و مسئله زندگی را با حق­خواهی و خود آیینی، به کانون بحران و مصیبت، مبدل ساخته است.