وضعیت دموکراسی آمریکا پس از دونالد ترامپ

وضعیت دموکراسی آمریکا پس از دونالد ترامپ

دموکراسی در سطح جهان، در حال پسرفت است. بر اساس گزارش سازمان خانه آزادی ، ایالات‌متحده نیز از این رویه، مستثنا نبوده است. نظام توازن قدرت دموکراسی آمریکا، مانع حمله ترامپ به دموکراسی شد، اما ریاست‌جمهوری او در کنار کاستی‌های دیرینه تشکیلاتی و ساختاری، به روشنی نشان می‌دهد که دموکراسی آمریکا، در آستانه یک زوال سیاسی قرار دارد. برای اجتناب از این زوال، آمریکا به یک ائتلاف اصلاحات، نیازمند است که تغییرات تشکیلاتی را سبب شود؛ و مهم‌تر اینکه، سیاست‌های اقتصادی فراگیر و همچنین، یک تمرکز تجدید شده بر شهروندی، وظیفه و هدفی مشترک را تثبیت نماید.

دموکراسی در سطح جهان، در حال پسرفت است. طبق گزارش سازمان خانه آزادی، تعداد کشورهای دموکراتیک، روبه کاهش بوده و دموکراسی در خود آمریکا نیز در حال افول است. همچنین، این گزارش تأکید می­کند که چالش ­های بزرگ پیش­روی دموکراسی آمریکا، پیش از ریاست­ جمهوری دونالد ترامپ آغاز شدند. «تشدید دوقطبی شدن، افول پویایی اقتصادی، نفوذ گسترده منافع خاص و تأثیر کاهش ­یافته­ گزارش دهی بر اساس حقائق به نفع رسانه ­های متعصب ستیزه ­جو»، برخی از مشکلاتی هستند که دموکراسی قبل از ترامپ، با آن‌ها مواجه بوده است. آمریکا در میانه یک بحران سیاسی مرتبط با قانون اساسی، قرار دارد که می­تواند تهدیدی جدی برای دموکراسی این کشور، در سال­ های آتی باشد. یورش ۶ ژانویه ۲۰۲۱ به کنگره آمریکا،[۱] حمله به دموکراسی بود که از شدت آن کاسته نشده است. امید به تضعیف ترامپ بعد از شورش ژانویه ۲۰۲۱ و شکست متعاقب او در انتخابات، بیهوده از آب درآمد. ترامپ بر نظام سیاسی و حزب جمهوری­ خواه،[۲] سایه افکنده است. وی جنبشی را حول محور یک شخصیت، ایجاد کرده است که به او اجازه می­دهد، سطحی بالا از محبوبیت و حمایت در میان طرفدارانش را حفظ کند.

آن‌گونه که جرد کوشنر[۳] می‌گوید: در «تصاحب خصمانه» حزب جمهوری­ خواه توسط ترامپ، تمامی انواع تاکتیک‌­ها ازجمله سرکوب رأی، به کار گرفته شد تا قوانین، تسلیم منافع حزب شوند. نمایندگان قوه مقننه، در حال تصویب قانونی هستند که به‌مثابه سرکوب رأی است، درحالی‌که به خود، قدرت و اختیار بیشتری در فرآیند تأیید انتخابات می­دهند. بیش از ۱۰۰ اندیشمند برجسته حوزه دموکراسی با امضای یک بیانیه، نگرانی خود نسبت به خطرات جدی را که از تلاش­ ها برای سرکوب رأی­ گیری، نشئت گرفته و دموکراسی آمریکا را تهدید می‌کنند، هشدار دادند.

این مقاله مدعی است که زوال سیاسی ناشی از آثار ماندگار ریاست­ جمهوری ترامپ، به همراه کاستی­ های دیرینه تشکیلاتی و همچنین، قطبی­ شدن شدید، نابرابری گسترده و سیاست­ های هویتی، دموکراسی آمریکا را تهدید می­کنند. برای پیشگیری از این زوال، به وجود یک رهبر روشنفکر و ائتلاف اصلاحات گسترده برای ایجاد تغییرات تشکیلاتی، سیاست­ های اقتصادی فراگیر و یک تمرکز تجدید یافته بر شهروندی، وظیفه و هدف مشترک نیاز است.

آثار ریاست­ جمهوری ترامپ بر دموکراسی آمریکا

ارسطو هشدار داده بود که سیاست­مداران عوام­فریب -که قادرند اذهان مردم را به تسخیر درآورند- تهدیدی واقعی برای دموکراسی هستند. با آگاهی از این خطرات، «تدوین­کنندگان قانون اساسی، نظامی از توازن قدرت را بنیان نهادند». البته مسئله صرفاً تضمین اینکه هیچ‌یک از قوا بر دیگری سلطه نمی­یابد، نبود، بلکه مهار کردن دیدگاه­ های مختلف در نهادها نیز مدنظر قرار داشت. آن‌ها نظامی را تعبیه کردند تا «از دیدگاه­های اقلیت پاسداری نمایند؛ از ما در برابر رهبرانی که تمایل به دروغ­گویی، تقلّب و دزدی دارند، حفاظت کرده و از اکثریت نیز در برابر اقلیت­هایی که قصد تخریب نظام قانون اساسی را دارند، محافظت کنند». این نظام توازن قدرت که بهبودپذیری آن در دو سطح فدرال و ایالتی اثبات شده است، توانست مانع حمله ترامپ به دموکراسی شود. کنگره[۴] نیز با دو بار اعلام‌جرم علیه رئیس­ جمهور، به تقابل با وی پرداخت. قوه قضائیه استقلال خود را حفظ کرد و در مقابل تلاش­ های او برای تغییر نتایج انتخابات، مقاومت نشان داد. مجموع ۶۲ دادخواهی که تیم حقوقی ترامپ، به دادگاه ارائه کردند یا مختومه شدند یا ناموفق بودند. بسیاری از این تصمیمات، توسط قضات جمهوری‌خواه گرفته شدند. بزرگ­ترین دلسردی رئیس­ جمهور سابق، احتمالاً «تصمیم دادگاه عالی[۵] مبنی بر عدم بررسی اعتراضات انتخاباتی نسبت به ایالت­ هایی است که او مدعی پیروزی در آن‌ها بود.»

ایالت­‌ها نیز در مقابل اقدامات و تصمیمات فدرال ترامپ، به‌ویژه در موضوع همه­ گیری کرونا ایستادگی کردند. ارتش از سنت دیرینه روابط شهروندان-نظامیان در آمریکا حراست کرد،‌ بستری که در آن، نیروهای نظامی در سایه کنترل شهروندان، از سیاست دوری می­کنند. درنهایت، رسانه نیز اساساً آزاد باقی ماند، حتی با اینکه ترامپ، «چهار سال از مسند زورگویی ریاست ­جمهوری برای تمسخر آن‌ها استفاده کرد. او اعتبارنامه خبرنگاران رسانه ­هایی را که علاقه­ای به آن‌ها نداشت، باطل کرد. باوجوداین، خبرنگاران از اظهار دروغ ­های او هراسی نداشتند.» به هر صورت، بی­اعتبار ساختن رسانه سنتی در کنار افول اخبار و روزنامه­ های محلی -که نتیجه بحران مالی سال ۲۰۰۸ بود- و استفاده ماهرانه ترامپ از شبکه­ های اجتماعی، به‌خصوص توییتر، موجب تحریف حقیقت و واقعیت، در طول دوران ریاست­ جمهوری وی شد. در یک دموکراسی نیابتی کارآمد، شبکه­ های اجتماعی، نمی­توانند تنها منبع اطلاعاتی شهروندان باشند. شبکه ­های اجتماعی «عادات ذهنی را که ما با استفاده از آن‌ها، انگیزش و آسایش عاطفی طلب می­کنیم، قوی­تر می­کنند که این، یعنی از دست رفتن قدرت تمایز میان آنچه حقیقت تصوّر می­شود و آنچه واقعاً حقیقت است.»

توازن قدرت نظام سیاسی آمریکا در مقابل حمله مستقیم ریاست­ جمهوری ترامپ به نهادهاي دموکراتیک، هنجارها، آداب و سنت­های آن ایستادگی کرد. به‌هرحال، ریاست­ جمهوری او این نظام را تا حد ایجاد ضعف شدید و وخیم ­شده در نهادهایش دوقطبی کرد. هجمه­ های دائمی وی به حقیقت که اوج آن‌ها «دروغ بزرگ» انتخابات دست­کاری شده بود،‌ به شهروندان آمریکا، آگاهی غلط داد و آن‌ها را سردرگم کرد، همچنین، به بنیان­ه ای دموکراسی آمریکا آسیب رساند. «هیچ تضمینی وجود ندارد که دموکراسی مبتنی بر قانون اساسی، از یک حمله ادامه­ دار دیگر و احتمالاً بهتر سازمان­دهی شده، در سال ­های پیشرو، نجات پیدا کند.»

عوامل تشکیلاتی

آغاز روند بدتر شدن وضعیت دموکراسی، به قبل از ترامپ برمی­گردد، زیرا این روند، نتیجه «بن­بست مستمر در کنگره آمریکا، تعمیق دوقطبی شدن سیاسی و نقش فسادزای پول سیاه در سیاست» بوده است. همچنین، این مسئله در طول چهار سال گذشته با حملات به رسانه­ های خبری، خطراتی که بی­طرفی دادگاه­ها را تهدید می‌کنند و تضعیف نقش کنگره به‌عنوان یک نظام توازن قدرت مؤثر در قبال قوای اجرایی، سرعت گرفته است. به‌علاوه، مجموعه ­ای از مشکلات عمیق ساختاری و تغییرات تاریخی گسترده ­ای که هم‌زمان در حال وقوع‌اند، باعث می­شود تا این مسئله، به یک بحران وجودی برای دموکراسی آمریکا تبدیل شود. حوادث پس از انتخابات ریاست­ جمهوری ۲۰۲۰، مشکلات «ترکیب منحصر­ به ­فرد یک نظام انتخاباتی اکثریت ­محور با نهادهای اقلیت­ گرای قدرتمند» را برجسته ساخت؛ به‌عنوان‌مثال، عدم تناسب شدیدی در سنای[۶] آمریکا، ازنظر تعداد نمایندگان مشاهده می­شود، با توجه به اینکه «به ازای هر ایالت و فارغ از جمعیت آن‌ها، دو سناتور وجود دارد؛ از وایومینگ[۷] ۵۸۰۰۰۰ هزارنفری گرفته تا کالیفرنیای[۸] ۳۹۵۰۰۰۰۰ هزارنفری.» این عدم تناسب، وقتی بحث کالج انتخاباتی به میان می­آید، مشکل­ساز می­شود. «همه به‌جز دو ایالت، تمامی آرای گزینشگران را به برنده رأی مردمی در آن ایالت اختصاص می­دهند.» این عدم تناسب، باعث شده است تا انتخابات بر ایالت­‌های چرخشی متمرکز شود. این ایالت­ ها، آرای کافی کالج انتخاباتی برای پیروزی در انتخابات را فراهم می­کنند، فارغ از اینکه نتیجه رأی مردمی چه باشد.

این، همان شیوه­ای است که ترامپ با استفاده از آن در انتخابات سال ۲۰۱۶ و علی­رغم ادعایش مبنی بر اینکه نه‌تنها آراء الکترال، بلکه آراء مردمی را نیز از آن خود کرده است، پیروز شد. استدلال او این بود که هیلاری کلینتون،[۹] به این دلیل در بخش آرای مردمی پیروز شده است که میلیون­‌ها نفر به‌صورت غیرقانونی، به او رأی داده­اند. ترامپ پس از انتخابات سال ۲۰۲۰، تلاش کرد تا اراده مردم را تغییر دهد؛ اما وقتی این کار با شکست مواجه شد، هجمه علیه روند الکترال، شکلی سازمان­مندتر به خود گرفت. «اقلیت­ های جمهوری ­خواه در قوه­ه ای مقننه ایالتی، قوانینی را تصویب کرده‌اند که رأی دادن را دشوارتر ساخته و توانایی مسئولین انتخابات را نیز برای انجام وظایف خود کاهش می­دهند. حامیان ترامپ نیز تلاش دارند تا متصدیانی که روند صحت انتخابات را حفظ می­کنند، شکست دهند و آن‌ها را با حامیان رئیس­ جمهور سابق جایگزین نمایند». اگر به این تلاش­ ها، دست‌کاری سنتی در انتخابات را نیز اضافه کنید، متوجه یک حمله سازمان ­یافته جدید ضد دموکراسی آمریکا، از همان ابتدا خواهید شد. دست‌کاری انتخاباتی متعصبانه، به استثمار رادیکال نواحی قانون­گذاری، منجر شده است. تحقیقات مؤسسه شوراتزنگر،[۱۰] حاکی از آن است که بعد از انتخابات سال ۲۰۱۸، نتیجه دست‌کاری انتخاباتی این شد که نزدیک به ۶۰ میلیون آمریکایی در قوه­ه ای مقننه ایالتی خود، تحت حکومت یک اقلیت زندگی می­کنند.

دوقطبی ‌سازی

قدرت مخرب دوقطبی ­سازی در سیاست آمریکا، اوضاع را به‌مراتب بدتر می­کند. بر اساس مقاله ­ای که اخیراً مؤسسه موقوفه کارنگی[۱۱] منتشر کرده است: «ایالات‌متحده تنها کشور پیشرفته دموکراتیک غربی است که برای چنین دوره­ طولانی با جریان دوقطبی شدن شدید، مواجه بوده است». طبق دیدگاه یکی از نویسندگان، ازجمله دلایل این دوقطبی ­سازی شدید، همان مسئله -به‌اصطلاح- خشم سفید است که به معنای واکنش جمعیت سفیدپوست در قبال چرخش جمعیتی است که جایگاه غالب و برتر آن‌ها را در تمامی حوزه­ های قدرت تهدید می­کند. دوقطبی ­سازی ورای سیاست و تا مبنای هرم اجتماعی، نفوذ کرده است و حتی منافع و اولویت­ های سبک زندگی مصرف­کنندگان را نیز تحت تأثیر قرار می­دهد. نتیجه یک نظام سیاسی دوقطبی­، جامعه ­ای است که روزبه­روز، بیشتر دوقطبی می­شود. ما شاهد تغییری بنیادین در ماهیت ایدئولوژیک دو حزب اصلی آمریکا بوده­ایم؛ مسئله‌ای که شدیداً به دوقطبی سازی سیاسی کشور، کمک کرده است. این دو حزب، از انجمن­هایی که مشتمل بر روندهای ایدئولوژیک گسترده بودند، به احزابی تبدیل شدند که ازنظر ایدئولوژیک همگن هستند. در سال­های اخیر، هویت­ های متعصبانه حزبی، به‌تدریج «با هویت­ های فرهنگی، ایدئولوژیک، جغرافیایی، دینی و نژادی» آمیخته شده­اند.

 این هویت­ های ترکیب یافته، نظام دوحزبی را به‌شدت دوقطبی و انعطاف­ناپذیر کرده و «با نفوذی که به دست آورده، در حال از بین بردن نهادهای ما و در هم شکستن تمامی پیوندهایی است که این کشور را منسجم و متحد نگه‌داشته است». نهادهای دموکراتیک بر هنجارها و همچنین، «سازش، همکاری، احترام برای حقیقت متکی بوده است و با یک رسانه فعال، شهروندی با اعتمادبه‌نفس و آزاد تقویت می­شوند. زمانی که ارزش­های دموکراتیک، مورد هجمه قرار گیرند، رسانه و جامعه مدنی، بی­طرف و بی­اثر می­شوند و تضمین­های تشکیلاتی قدرت خود را از دست می­دهند. ازاین‌رو، افول تدریجی توازن قدرت، جای خود را به فروپاشی ناگهانی تشکیلاتی می­دهد.» «ریاست­جمهوری ترامپ، نه‌تنها نهادهای دموکراتیک را هدف حمله قرارداد، بلکه با همان درجه اهمیت، اعتماد بسیاری از آمریکایی­ها به سازمان­های خود را نیز نابود کرد».

«دوقطبی ­شدن روبه رشد، بی­اعتمادی، تعصب و عدم پذیرش، پیوند وابستگی­ های حزبی با هویت ­های نژادی، قومی یا دینی و ناتوانی برای ایجاد آشتی سیاسی در شکاف ­ها و اختلافات حزبی»، همگی نشانه­ های زوال سیاسی هستند.» اصطلاح «زوال سیاسی»، اولین بار توسط هانتینگتون[۱۲] در کتاب تأثیرگذار سال ۱۹۶۸ خود، با عنوان نظم سیاسی در جوامع در حال تغییر،[۱۳] استفاده شد تا بی­ثباتی بسیاری از کشورهای توسعه ­یافته بعد از جنگ جهانی دوم[۱۴] را توضیح دهد. استدلال وی این بود که «فرآیند مدرن شدن اجتماعی -اقتصادی، مشکلاتی را برای نظام­های سیاسی- سنتی به وجود آورده و باعث بسیج گروه­های اجتماعی جدیدی شده است که مشارکت‌شان توسط نهادهای سیاسی موجود، قابل‌هضم نبود. زوال سیاسی به‌واسطه ناتوانی نهادها برای انطباق با شرایط در حال تغییر، اتفاق افتاده است».

فوکویاما[۱۵] از اصطلاح «زوال سیاسی» هانتینگتون، استفاده کرد تا دلایل اختلال عملکرد سیاسی در آمریکای امروز را تشریح کند. او مدعی است که نظام سیاسی، در حال افول است، زیرا توازن قدرت نظام سنتی، غیرقابل انعطاف شده است؛ «در فضایی از دوقطبی بودن سیاسی شدید، این نظام، تمرکز زدا شده و لذا کمتر قادر است تا منافع اکثریت را نمایندگی کند، در عوض -بیش‌ازحد- انعکاس‌دهنده دیدگاه‌­های گروه‌­های ذی­نفع و سازمان‌های فعال خواهد بود که چیزی به مجموعه مردم آمریکای مستقل اضافه نمی­کنند». فوکویاما به چشم‌انداز اصلاح سیاسی، خوش­بین بوده و پیش­بینی می­کند که زوال سیاسی در آمریکا، «تا زمان پدیدار شدن نوعی شوک خارجی که باعث تسریع در تشکیل ائتلاف اصلاح حقیقی شده و آن را برای انجام عمل تحریک کند»، ادامه خواهد یافت.

نابرابری‌­ها

اینکه بخش­هایی از مردم آمریکا، اعتماد کمتری به نهادهای کشور دارند، به دلیل نابرابری­‌های روزافزونی بوده که رؤیای آمریکایی را تیره‌وتار کرده است. نابرابری‌ها در دهه­‌های اخیر، رشدی تصاعدی در ایالات‌متحده داشته­‌اند. نیک هانائور[۱۶] در مقاله سال ۲۰۱۴ خود می­نویسد: «در طول سه دهه گذشته، دستمزد پرداختی به مدیران عامل اجرایی، ۱۲۷ بار سریع‌تر از این رقم برای کارگران، افزایش یافته است. از سال ۱۹۵۰، نسبت پرداختی مدیرعامل اجرایی به کارگر، ۱۰۰۰ درصد افزایش داشته است. مدیران عامل اجرایی در گذشته، ۳۰ بار دستمزد میانگین را دریافت کرده­اند؛ درواقع، آن‌ها، ۵۰۰ بار چنین دستمزدی را به دست می­آورند».

جهانی‌­سازی، تجارت و توسعه را به ارمغان آورد اما به شکلی بسیار نامتوازن؛ به‌عنوان‌مثال، تجارت رشد یافته با چین و سایر کشورهایی که دستمزد در آن‌ها پایین است، موجب تسریع کاهش استخدام در کارخانه‌های تولیدی جهان توسعه­‌یافته شده و بسیاری از جوامع را با ناامیدی و دلسردی اقتصادی، مواجه ساخته است. افراد و گروه‌های درگیر تولید در آمریکا، شاهد هستند که شغلشان به چین و مکزیک رفته است و روزبه‌­روز، بیکاری بیشتری را در کشور خود تجربه می­کنند. یکی از تأثیرات اصلی موج جهانی ­سازی پسا ۱۹۹۰ در ایالات‌متحده، جدایی شرکت­ ها از جوامع محلی است. کمپانی­‌ها و شرکت‌­های سهامی، همواره واحدهای اجتماعی و همچنین، نهادهای اقتصادی بوده­اند. شرکت­ های سهامی، اولین بار در اروپای قرون­ وسطی به‌عنوان وسیله­ای برای نیل به پیشرفت اقتصادی و تحقق شکوفایی و رشد برای جامعه یا ایجاد نهادهای عام‌المنفعه مانند بیمارستان و دانشگاه ایجاد شدند.

شرکت­ های سهامی به‌تدریج، این رویکرد را کنار گذاشته و چشم­انداز میلتون فریدمن[۱۷] را اتخاذ کردند. از نگاه اقتصاددان دانشگاه شیکاگو[۱۸]، «فقط و فقط یک مسئولیت اجتماعی برای تجارت وجود دارد؛ استفاده از منابع و فعالیت در زمینه‌­هایی که برای افزایش منافع آن طراحی شده­اند». به‌طور خلاصه، کار ویژه تجارت، به‌شدت تجاری است. نتیجه تحول، این بود که «دستمزدها در ایالات‌متحده، پیروی از یک روند ثابت را آغاز کردند؛ قدرت اتحادیه کاهش یافت؛ وضعیت طبیعت با بهبود اقتصاد بدتر شد و دولت­ ها، جمع ­آوری مالیات از شرکت­ های سهامی چندملیتی را دشوارتر یافتند. در چهار دهه پس از سال ۱۹۸۰، تمامی اشکال نابرابری اقتصادی، شاهد رشدی چشم­گیر بوده­اند». اقتصاد به یک بطری با سر باریک می­ماند که ثروتمندان در گلوگاه آن، قرار دارند و فقرا، در داخل بطری و ثروت نیز در حال وارد شدن به داخل بطری است.

به‌علاوه، ایالات‌متحده از روح مسئولیت و خدمات اجتماعی پساجنگ منعکس ­شده در جمله «بپرسید شما چه‌کاری می‌توانید برای کشورتان انجام دهید؟» کندی[۱۹]، دوری جسته و به سمت منش فردی و جمعی انباشت ثروت، یعنی «خوب بودن حرص و طمع»، روی آورده است. درنهایت، «بازار به مسئله اصلی تبدیل شده، خدمت به مردم، ارزش خود را از دست داده و پرداخت مالیات، مخصوص احمق­ ها است». همچنین، نابرابری­ها به‌واسطه چهارمین انقلاب فناوری تشدید شدند. تغییرات در عرصه فناوری، یک طبقه­ بندی اجتماعی جدید را بین شهروندان و کارگران با سواد فناوری و بدون آن ایجاد کرد. کارگران، کنار گذاشته شدند یا به این دلیل که استفاده از ماشین به‌جای انسان، باعث بیکاری آن‌ها شده بود یا اینکه آن‌ها ابزار لازم برای کسب توانایی­ های جدیدی را که برای بازگشت دوباره به محیط کار لازم بود، نداشتند. البته این، تنها تأثیر فناوری بر دموکراسی آمریکا نبود. رشد بسترهای غول­آسای اینترنت -که کنترل زیادی بر ارتباطات سیاسی اعمال می­کرد- یک چالش بزرگ، به‌حساب می­آمد. «این غول ­ها اکنون بر انتشار اطلاعات و هماهنگی برای تحرک سیاسی سیطره دارند. هیچ دموکراسی لیبرالی، راضی نمی­شود که قدرت متمرکزشده را به افراد بسپارد، آن‌هم با این فرض که آن‌ها، نیات خوبی دارند».

جهانی ­سازی، نابرابری­ها را تشدید کرد، اما اطلاعات در دسترس، به مردم دانش مستقیمی درباره آن نابرابری و تفاوت‌­ها ارائه داد. شهروندان، اکنون می­توانند به تمامی داده­ ها دسترسی داشته باشند و مقایسه کنند که این مسئله، باعث ناخشنودی شده است.

سیاست­‌های هویتی

در طول قرن بیستم، رقابت سیاسی در آمریکا، عمدتاً با مسائل اقتصادی تعریف می­‌شد. حزب دموکرات بسیار با سیاست­ هایی که حامی هزینه کرد روزافزون دولت، یک دولت رفاه بزرگ­تر و قواعد در مورد تجارت هستند، پیوند خورده بود. حزب جمهوری ­خواه نیز در مقابل با سیاست­ هایی که حامی وجود یک دولت محدود، تورهای ایمنی معدودتر و سیاست­ های لِسه فِر[۲۰] بیشتر همراه بوده است. به نظر می­رسد که رقابت سیاسی در قرن بیستم، حول محور مسئله هویت می­چرخد. مبارزات سیاسی دیگر صرفاً بر مدار مناقشه اقتصادی دایر نیستند، بلکه وابسته به ناخرسندی گروهی در جامعه هستند که معتقدند، کرامتشان زیر پا گذاشته شده و حقوقشان، نقض شده است. جناح چپ، تمرکز خود را از «شرایط طبقه کارگر به درخواست­های غالباً روانی محفلی همواره در حال گسترش از گروه ­های منزوی ­شده، تغییر داده است.» طبق دیدگاه فوکویاما، مبارزه هگلی[۲۱] برای به رسمیت شناخته ­شدن، به‌عنوان محرک غائی تاریخ بشر، اصل و اساس سیاست­ های هویتی است و همین مسئله، بخش اعظم مبارزات سیاسی امروز را هدایت می­کند.

مک کوی[۲۲] و پرس،[۲۳] معتقدند که یکی از دلایل تشدید دوقطبی شدن آمریکا، «دوام سیاست­ های هویتی در یک دموکراسی است که ازنظر نژادی و قومی، دارای تنوع می­باشد.» همان­گونه که جنبش ­های «جان سیاه­پوستان مهم است»[۲۴] و «من هم»[۲۵] نشان داده ­اند، سیاست ­های هویتی، واکنشی طبیعی و غیرقابل‌اجتناب به بی­ عدالتی بوده است. مهم­تر اینکه، این جنبش ­ها باعث ایجاد یک بیداری اجتماعی و همچنین، تغییرات در سیاست عمومی و هنجارهای فرهنگی در راستای تحقق برابری بیشتر اجتماعی­- اقتصادی شده­اند. به‌هرحال، جناح راست از سیاست­ های هویتی برای تمرکز و متعاقباً بسیج سایر گروه­ های جامعه -که خارج از دامنه فرهنگی جناح چپ جدید قرار می­گیرند- استفاده کرد. این گروه ­ها، عبارت‌اند از طبقه کارگر که دچار فقر شده­ یا به دلیل تأثیرات منفی جهانی ­سازی یا خودکارسازی صنعت، کنار گذاشته شده­اند و همچنین، نیروهای انقلاب فناوری، کشاورزان و مالکان زمین­های کشاورزی که درآمد و ثروت اندکی دارند. در میان بخشی مهم از جامعه سفیدپوستان آمریکا که به سطح طبقه محروم کشانده شده و حس می­کنند، سایر گروه­ های اجتماعی، تهدیدی برایشان هستند، یک واکنش منفی وجود داشته است؛ یعنی خشم سفید. ازاین‌رو، رقابت سیاسی جدیدی به‌موازات سیاست­ های هویتی و فرهنگی، بروز پیدا کرده است. یکی از عوارض جانبی این سیاست­‌های هویتی، مسئله نزاکت سیاسی بوده که باعث تحرک و پویایی جناح راست نیز شده است. رفتار و گفتار ترامپ، می­توانست پایانی بر دوران کاری هر سیاست ­مداری در گذشته باشد. برای بسیاری از هوادارانش، ترامپ ممکن است که «دروغ‌گو، بدجنس، متعصب بوده و شایسته ریاست­ جمهوری نباشد، اما حداقل، آنچه را فکر می­کند، بیان می‌نماید.» ترامپ با حمله مستقیم به نزاکت سیاسی، «تمرکز بر سیاست­های هویتی را از جناح چپ (جایی که متولد شده بود)، به راست (جایی که اکنون در حال ریشه­ دواندن است)، منتقل کرد.»

سیاست ­های هویتی راست، شامل قومیت، دین (مسیحیت)، شهرنشینی و اعتقاد به ارزش­های سنتی خانواده می­شود که ترامپ، به شکلی خطرناک، نژاد را نیز به آن‌ها اضافه کرد. در حقیقت، او «مراقب بود تا دیدگاه ­های نژادپرستانه را آشکارا ابراز نکند، اما با خوشحالی از حمایت افراد و گروه­ هایی با چنین دیدگاه ­هایی استقبال کرد. از زمان به ­قدرت رسیدن ترامپ، ملی­گرایی سفید از یک جنبش حاشیه ­ای، به مسئله جریان ­اصلی در سیاست آمریکا، تبدیل شده است». سیاست ­های هویتی از سوی هر دو حزب جمهوری­ خواه و دموکرات پذیرفته شد، به شکلی که به‌جای کمک به غلبه بر شکاف ­های شهری-روستایی، دینی-سکولار و نژادی-قومی، در عمل، باعث تشدید آن‌ها شد. مارک لیلا[۲۶] در مقاله‌­ای که سال ۲۰۱۶ نوشت و به شدّت موردانتقاد قرار گرفت، می­گوید: «لیبرالیسم آمریکا، دچار نوعی وحشت اخلاقی نسبت به سیاست ­های نژادی، جنسیتی و جنسی، شده است که پیام لیبرالیسم را تحریف کرده و از تبدیل­شدن آن به یک نیروی متحد کننده -که قادر به حکومت کردن است- جلوگیری نموده است». لیلا در کتابی که یک سال بعد به نگارش درآورد، تأکید می­کند که به قدرت رسیدن ترامپ، واکنشی شدید به حساسیت جناح چپ آمریکا نسبت به سیاست­ های هویتی بود؛ «ما دیگر نیازی به تظاهرکنندگان نداریم، بلکه بیشتر به شهردارها نیازمندیم».

باوجوداین، روشن است که سیاست­ های هویتی به دوقطبی شدن نظام سیاسی، کمک کرده است. حزب جمهوری­‌خواه به سمت دیدگاه ­های بیشتر محافظه ­کار و افراطی، گرایش پیدا کرد، همان­گونه که در جنبش تی پارتی[۲۷] وابسته به آن، منعکس شده است، درحالی‌که چرخش حزب دموکرات به سمت جناح چپ می­باشد.

جمع بندی نهایی

دوقطبی سازی سیاسی، عوامل سازمانی، نابرابری­ ها و سیاست­ های هویتی، آزمونی برای ثبات مبتنی بر قانون اساسی دموکراسی آمریکا هستند. ریاست­ جمهوری ترامپ، موجب تضعیف نهادها و سنت­ های این دموکراسی شد و نظام توازن قدرت را جریحه­دار کرد. ترامپ به شکلی خصمانه، به جدایی قوا، آزادی رسانه، قوّه قضائیه مستقل و درستی انتخابات حمله کرد. او باعث تشدید ضعف ­های موجود در نظام سیاسی شد، اما نکته مهم­تر این است که وی، دوقطبی ­سازی سیاسی را نیز شدت بخشید تا حدی که به‌سختی می­توان بازگشت آن به حالت اول را تصور کرد. دوقطبی شدن درون نظام سیاسی به رأی ­دهندگان نیز، سرایت کرده است. بدین شکل، خود این مسئله، تداوم­بخش شده و از این منظر، افراطی­ هایی ازنظر ایدئولوژیک، در هر دو حزب را امتیاز بخشیده است و به شرایطی منتهی می­شود که آن‌ها که کاندیدای تصاحب پُست­ ها می­شوند، به شکلی روزافزون دیدگاه ­های افراطی داشته باشند. بر اساس دیدگاه مک کوی و پرس (۲۰۲۲)، «فقط ۱۶ کشور از ۵۲ کشوری که به سطوح مخربی از دوقطبی شدن رسیده ­اند، به نابود کردن این جریان موفق شده­اند». دوقطبی شدن با «جنگ ­های هویتی» نیز بین دو حزب تغذیه می­شود؛ پس راه­حل، کنار گذاشتن ایده هویت نیست، بلکه «تعریف هویت­ های بزرگ­تر و یکپارچه ­تر است تا تنوع واقعی موجود در جوامع دموکراتیک لیبرال را نیز مدنظر قرار دهد.»

در سال ۱۹۴۱، روزولت[۲۸] آزادی­ های چهارگانه[۲۹] خود را در یک سخنرانی مطرح کرد؛ یعنی چهار آزادی بنیادینی که مردم در تمامی نقاط جهان، باید از آن بهره­ مند باشند: آزادی بیان، آزادی پرستش بر اساس آئین خود، آزادی از قید احتیاج و آزادی از ترس. او همچنین، منافع دموکراسی را تشریح کرد که شامل فرصت­های اقتصادی، اشتغال، امنیت اجتماعی و وعده بهره ­مندی از خدمات درمانی کافی می­شد. وی با این کار، «مصلحت ملّی» مشترک و سیاست ­های نیو دیل[۳۰] را ترسیم کرد که رونق اقتصادی را به تمامی آمریکایی­ هایی تعمیم می­داد. امروزه، دموکراسی آمریکا، نیازمند یک نیو دیل دیگر است. این دموکراسی به یک رهبری فرهیخته و یک ائتلاف اصلاح، نیاز دارد که نه‌تنها باعث ایجاد تغییرات تشکیلاتی خواهد شد، بلکه و حتی مهم­تر اینکه، به سیاست ­های اقتصادی فراگیر و تمرکز تجدید یافته بر شهروندی، وظیفه و هدف مشترک منجر می­شود. در غیر این صورت، زوال سیاسی، آن را تهدید می­کند.

نویسنده: کنستانتین آروانیتوپولوس[۳۱]

وی ریاست کرسی کارمانلیس و مطالعات اروپا[۳۲] در دانشکده فلچر دانشگاه تافتس[۳۳] را بر عهده داشته و پژوهشگر ارشد مرکز مطالعات اروپایی، ویلفرد مارتنز[۳۴] است. وی سابقاً وزیر آموزش، امور دینی، فرهنگ و ورزش یونان[۳۵] بوده است.

منبع: مرکز مطالعات اروپایی ویلفرد مارتنز


[۱] Capitol Hill

[۲] Republican Party

[۳] Jared Kushner

[۴] Congress

[۵] Supreme Court

[۶] Senate

[۷] Wyoming

[۸] California

[۹] Hillary Clinton

[۱۰] USC Schwarzenegger Institute

[۱۱] Carnegie Endowment

[۱۲] Huntington

[۱۳] Political Order in Changing Societies

[۱۴] Second World War

[۱۵] Fukuyama

[۱۶] Nick Hanauer

[۱۷] Milton Friedman

[۱۸] University of Chicago

[۱۹] Kennedy

[۲۰] laissez-faire

[۲۱] Hegelian

[۲۲] McCoy

[۲۳] Press

[۲۴] Black Lives Matter

[۲۵] MeToo

[۲۶] Mark Lilla

[۲۷] Tea Party

[۲۸] Roosevelt

[۲۹] Four Freedoms

[۳۰] New Deal

[۳۱] Constantine Arvanitopoulos

[۳۲] Karamanlis Chair of Hellenic and European Studies

[۳۳] Fletcher School at Tufts University

[۳۴] Wilfried Martens Centre for European Studies

[۳۵] Minister of Education, Religious Affairs, Culture and Sports of Greece